Grandmother and kimchi

179 45 26
                                    


برای درست کردن کیمچی خونگی، مادربزرگ تهیونگ اونارو به خونه شون دعوت کرده بود. البته یجورایی تهدید بود.
[جرات کن خودت و دوست پسرت رو نیاری که کیمچی درست کنیم تا از خشتک دارت بزنم کیم تهیونگ]

تهیونگ هم بعد از قطع کردن گوشی فورا چند دست لباس برای دو سه روز توی ساک دستیشون چپوند و دست جونگکوک رو گرفت و سریع سوار ماشین شدن.

مادربزرگ تهیونگ، زن غرغرویی دیده میشد اما ته دلش هیچی نبود و خیلی هم مهربون بود. جونگکوک که عاشق اون زن بود. مادربزرگ تنها کسی بود که جونگکوک رو دوست پسر تهیونگ صدا میزد و حتی گاهی بهش میگفت اگه تهیونگ اذیتت کرد به خودم بگو تا دیگه نذارم بری پیشش.

دومین روزی بود که خونه‌ی مادربزرگ تهیونگ بودن و قرار بود کیمچی رو هم درست کنن، برای همین هم مادربزرگ به جونگکوک وظیفه‌ی سخت سیر پوست کندن رو داده بود.

"هالمونی، چاقوی کوچیکتر نداری؟"

"از تو اشپزخونه بردار بچه"

"من بچه نیستم"

مادربزرگ و تهیونگ هردو خندیدن و پدربزرگ تهیونگ هم به جونگکوک کمک کرد تا چاقوی کوچیکتری پیدا بکنه.

"اومو نگاش کن، چقدر بامزه‌ست"

مادربزرگ زمزمه کرد و تهیونگ نگاهش رو به جونگکوک داد و لبخندی زد. تشت توی دستش رو زمین گذاشت و سمت اتاق رفت و دوربین رو برداشت. لبخندی به جونگکوک زد و عکسی ازش گرفت، پسرکش انقدر بامزه شده بود که نمیتونست اون صحنه رو از دست بده.

با خوردن پس گردنیی به گردنش، با اخم برگشت و خواست غر بزنه که مادربزرگش پیش دستی کرد و زودتر ازش غر زد.

"پسره‌ی ...، عمرا بذارم اینبار از زیر کار در بری. دفعه پیش از زیر کار در رفتی و جونگکوکی کاراتو انجام داد و اخرشم کمر درد گرفت. اینطوری بزرگت کردم من؟ زودباش اینارو ببر نمک بزن بهشون، نبینم از زیر کار در رفتی ها"

□□□

اشکهاش رو پاک کرد و اهی کشید. دلش برای مادربزرگ هم تنگ شده بود. اگه زنده بود میتونست بره پیشش و توی بغلش بشینه و بهش بگه نوه‌ت سه و نیم ساله که ولم کرده، بهش میگفت سه و نیم ساله اذیتم. بیشتر از یک ساله جونگکوکی نه تورو داره نه نوه‌ت رو که شبیهت بود.

"کاش حداقل تو بودی هالمونی، نباید تنهامون میذاشتی"

Empty cameraWhere stories live. Discover now