the firsts

162 36 6
                                    


جونگکوک میخواست تهیونگ و سوکجین هیونگش برای لحظه ایی حرف زدن تنها باشن پس لباسش رو عوض کرده بود و برای خرید بیرون رفته بود. البته خرید مهمی هم نداشت، تمام مواد غذایی که برای شام لازم داشت رو توی خونه داشت.

پس یکم خوراکی خرید و لیوان یکبار مصرف پر از یخ و ابمیوه اش رو برداشت و روی صندلی بیرون مغازه نشست تا کمی زمان بگذره.

□□□

"میدونی که هیچ مشکلی ارزش اینو نداشت که شما دوتا از هم جدا بشین درسته؟ سرزنشت نمیکنم تهیونگ چون هیچکس به اندازه‌ی خودت نمیدونه اونموقع چه حسی داشتی. بهرحال الان به این فهم رسیدی که میتونی یه سری چیزا رو با پارتنرت درمیون بذاری. حتی اگه عصبی بشه یا سرزنشت بکنه. لطفا دیگه درموردش خودتو سرزنش نکن. درسته اون روزها برنمیگرده اما حالا که برگشتی بیشتر از اون روزها کنارش باش."

شاید تهیونگ لازم داشت این حرف هارو از کسی بشنوه. شاید اونم لازم داشت کمی درمورد حسی که اونموقع داشت درک بشه و حس میکرد دلش میخواد گریه بکنه. چونه‌ش ناخوداگاه لرزید و قطره اشکی که حتی نمیدونست کی توی چشمش جمع شده بود از چشمش چکید و سوکجین ناباور بهش خیره شد بعد خودش رو جلو کشید و تهیونگ رو اروم در اغوش گرفت و پشتش رو نوازش کرد.

"متاسفم تهیونگ، میفهمم چقدر کنار اومدن با اون حس برات سخت بوده. متاسفم که کسی نفهمید"

تهیونگ خودش رو بیشتر به سوکجین فشرد و غم تمام این مدت رو به شکل گریه، توی اغوش هیونگ جونگکوک و خودش به یاد اورد.
سوکجین به عنوان یک بزرگتر قلبش فشرده شد وقتی صدای هق هق های اروم تهیونگ رو شنید. به هردوتاشون سخت گذشته بود و نمیشد هیچکدوم رو سرزنش کرد. اونا اولین های هم بودن و اولین ها همیشه پر از اشتباهن.
مهم این نبود که اشتباه کردن، مهم اینه که از اون اشتباه گذشتن و ازش درس گرفتن.

Empty cameraWhere stories live. Discover now