Star

267 60 35
                                    

"سردته؟"

"نه، اینجا هوا خوبه"

خودش رو بیشتر به تهیونگ چسبوند و عطر ملایم و لطیف بدن تهیونگ رو به ریه هاش کشید.  لبخندی زد و به اسمون نگاه کرد، تهیونگ اونو برای قرار به جنگل اورده بود و قرار بود شب رو اونجا بخوابن.

"اون ستاره رو میبینی؟ اون پرنوره"

"خب"

"اون نه، کنارش یه ستاره‌ی چشمک زن کوچیکه"

جونگکوک رد دست تهیونگ رو گرفت و به ستاره‌ی کوچیکی که خاموش روشن میشد نگاه کرد. با لبخند به تهیونگ نگاه کرد تا ادامه‌ی حرفش رو بزنه و در کمال تعجب تهیونگ خندید.

"چرا میخندی دیوونه"

جونگکوک هم به خنده افتاد و ضربه‌ی ارومی به سینه‌ی تهیونگ زد.

"واقعا نمیدونم بعدش چی باید بگم"

جونگکوک با شنیدن حرف تهیونگ قهقهه زد و چشم هاش رو بست. صدای خنده های تهیونگ رو هم میشنید و این براش لذت بخش بود. دیوونگی کردن رو فقط کنار تهیونگ دوست داشت.

"جونگکوک، بیا ازت عکس بگیرم"

"اما تاریکه، هیچی ازم توی عکس نمیوفته"

تهیونگ دوربین رو برداشت و روبروی جونگکوک نشست، یکمی فکر کرد و دست لای موهای جونگکوک برد و بهمشون ریخت. لبخندی زد و دوباره دوربین رو جلوی صورتش گرفت و لبخندی زد.
جونگکوک خیلی زیبا بود.

جونگکوک با خوردن فلش به چشم هاش پلک زد و دستش هم تکون خورد، با ناراحتی سمت تهیونگ رفت و به عکسش نگاه کرد، چندان بد نشده بود. لبخندی به تهیونگ زد و خودش رو توی اغوشش جا داد.

□□□

پتو رو روی سرش کشید و انگشتش رو روی صفحه کشید، تهیونگ هیچوقت بهش اجازه نداده بود عکسهای این دوربین رو ببینه، حتی الان هم جونگکوک نمیتونست درکش کنه.

اون گنجینه‌ی تهیونگ بود.

Empty cameraDonde viven las historias. Descúbrelo ahora