proposal

262 35 76
                                    

جعبه‌ی داخل جیبش رو توی دستش فشرد و نفس عمیقی کشید. ایو در حال اجرای اهنگ اروم و عاشقانه ایی بود و تهیونگ به این فکر کرد بهترین وقتیه که میتونه جلوی جونگکوک زانو بزنه و ازش بخواد برای تمام سالهای بعد، بدون نگرانی و ترس کنارش بمونه و دوستش داشته باشه.

به ارومی زانو زد و ادم های اطرافش فورا هوو کشیدن و جونگکوک سمتش چرخید، با دیدن جعبه ایی که توسط تهیونگ داشت باز میشد و بعد حلقه ایی که نمایان شد، اشک توی چشمهاش جمع شد و دستش رو جلوی دهنش گرفت.

همیشه کسایی که حین خواستگاری گریه میکردن رو مسخره میکرد اما حالا میفهمید، وقتی توی اون شرایط باشی نمیتونی خودتو کنترل کنی.

"میشه برای بقیه‌ی عمرت من تنها کسی باشم که باورش داشتی باشی، بهش تکیه کنی و به همه بگی اون همسرمه؟"

تهیونگ هم بغض داشت، صداش میلرزید و نمیدونست اگه تا چند دقیقه‌ی دیگه جونگکوک قبولش نکنه چطور میتونه تحمل کنه تا نیوفته.

دست جونگکوک جلوش قرار گرفت و دوباره صدای جیغ اطرافیانشون بلند شد و تهیونگ نفس عمیقی کشید. حلقه ایی که بعد از یک هفته گشتن خریده بود رو از جعبه بیرون اورد و ایستاد.

اونو داخل انگشت حلقه‌ی جونگکوک کرد و انگشتهاشو بین انگشهای خودش گرفت و لبهاشو اروم روی لبهای جونگکوک گذاشت و اولین بوسه‌ی نامزدیشون رو رقم زد.

□□□

"خیلی خوشگله، سلیقه‌‌ت حرف نداره ته. "

تهیونگ خندید و روی انگشتهای جونگکوک رو بوسید.

"از اونجایی که تو نامزدمی، مشخصه سلیقه‌م حرف نداره"

"عوضی"

جونگکوک گوشیشو بیرون اورد و وسط پیاده رو ایستاد، تهیونگ نگاهش رو به گوشی جونگکوک داد و متوجه شد اون تماس تصویری با سوکجین گرفت.
پس دستی که حلقه داشت رو بالا گرفت و جونگکوک هم همونکارو کرد.

تماس وصل شد و سوکجین به دوتا دست خیره شد و بعد فریاد زد، جونگکوک نخودی خندید و تهیونگ دستاشونو پایین اورد و گونه‌ی جونگکوک رو بوسید.

"هیونگ، بالاخره ازم خواستگاری کرد"

"وایی جونگکوکا، باورم نمیشه. بهت تبریک میگم خوشگلم"

"هی منم اینجاما، یعنی چی باورم نمیشه هیونگ."

جونگکوک و سوکجین به خنده افتادن و تهیونگ لب پایینش رو جلو داد. حس میکرد وسط میدون جنگه و از دو طرف بهش حمله شده.

"قیافتو اونطوری نکن کیم تهیونگ، محض اطلاعت قرار بود جونگکوک ازت خواستگاری کنه ولی ظاهرا پیشدستی کردی، به توام تبریک میگم. وایی حلقه هاتون خیلی قشنگه. اول از همه به من روز عروسیتونو بگین، میخوام برناممو برای اونموقع خالی کنم و بیام کره. ذوق دارم"

سوکجین مثل همیشه وقتی هیجان زده میشد شروع کرد به بی وقفه صحبت کردن و تهیونگ به خنده افتاد. سمت جونگکوک چرخید و به لپ های صورتیش خیره شد و خندید.

"خجالت کشیدی؟"

"خب هیونگ قرار نبود بهت بگه من میخواستم خواستگاری کنم"

تهیونگ همونطور که دست روی قلبش گذاشته بود دوباره گونه‌ی جونگکوک رو بوسید و تونست صدای سوکجین رو بشنوه.

"حالا هی همو ببوسین، چندشای دوست داشتنی. حالا هم قطع کنین که من سرکارم"

"اومم هیونگ، به کارت برس. مواظب خودت باش"

"بهتون تبریک میگم عزیزای من، شمام مواظب خودتون باشین. هیونگ دوستون داره"

تماس رو قطع کردن و جونگکوک بغل تهیونگ رفت. دلش برای هیونگش تنگ شده بود. توی دلش میگفت کاش هیونگ الان اونجا کنارش بود.

"هیس بیبی، یه مدت دیگه میاد و میبینیش. بیا بریم خونه من بهت دمنوش بدم. امشب از بس جیغ زدی صدات در نمیاد"

□□□

حلقه هاشون^^

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

حلقه هاشون^^

□□□

سلام^^

اخرین پارت دوربین خالی و پایان خوش این دوتا^^
دوربین خالی یه سناریوی یهویی بود
یعنی من از اولین باری که فیک نوشتم همش میخواستم یه فیک انگست بنویسم ولی نمیشد و اینبار دیگه اینو نوشتم.

نمیدونم چی بگم

مرسی که این فیکو خوندین و تا اخرش باهام بودین♡
نوشتن و تموم شدن دوربین خالی همش به لطف شماست^^

نظرتون درموردش چی بود؟

مواظب خودتون باشین^^
دوستون دارم♡

منتظر فیکای بعدیم باشین@_@

Empty cameraWhere stories live. Discover now