Frame

172 42 15
                                    


تهیونگ اتلیه بود و جونگکوک هم پشت میزش، روبروی سیستم تهیونگ نشسته بود و داشت عکسهایی که تهیونگ میگرفت رو ادیت میکرد. واقعا خوشحال بود که میتونست یک زمان مفید رو کنار تهیونگ داشته و توی کارش کمکش بکنه. نتیجه نهایی رو به تهیونگی که تازه از اتاق بیرون اومده بود، نشون داد و تهیونگ با لبخندش گونه‌ش رو بوسید.

"مرسی"

شاید کلمات ساده ایی بودن اما جونگکوک از شنیدنشون واقعا خوشحال بود. نشون میداد کارشو به عنوان پارتنر دارن خوب انجام میدن. تهیونگ داشت تمام تلاششو میکرد اون تهی بودنش که بر اثر اتفاق سه و نیم سال براش دچارش شده بود رو پر بکنه. و جونگکوک داشت همه جوره بهش نشون میداد چیز مهمی نیست و حتی اگه دوباره بیکار بشه هم دوستش داره. حتی اگه تمام دنیا برخلاف تهیونگ باشن، جونگکوک طرفشه.

"چاپ بکنمشون؟"

"اوهوم، بعدش با اونی که اونجاست برشش بده"

جونگکوک اوکی گفت و تهیونگ سمت دستگاه قهوه ساز گوشه‌ی اتلیه‌ش رفت و برای دونفرشون قهوه درست کرد. جونگکوک هم جلوی دستگاه ایستاد و به چاپ شدن عکس ها نگاه کرد.

"ته، بیا باهم عکس بگیریم"

تهیونگ سمت جونگکوک برگشت و نگاهی به لبخند بزرگش زد. پرسینگ گوشه‌ی لبش مثل همیشه توی چشم بود و تهیونگ میتونست برق توی چشم های جونگکوک رو ببینه.

سه و نیم سال پیش وقتی اون اتفاق افتاد، متوجه شد چقدر تهی شده. انگار تمام وظیفه‌ش این بوده که درس بخونه و بعد یه کار خوب پیدا کنه و یه درامد ثابت داشته باشه اما بعد از اینکه درامدش قطع شد و تنها براش پس انداز کمش مونده بود، انقدر پوچ و خالی از امید شد که حس میکرد نگاه تمام دنیا نسبت بهش عوض شده.

اون دیگه سابقه‌ی درخشانی نداشت که تمام شرکت ها بخوان باهاش قرارداد ببندن، دیگه رزومه‌ش مثل قبل تا اخر پر نمیشد چون اثباتی براشون نداشت.

اونموقع وقتی پرخاشگری جونگکوک رو میدید، به این فکر میکرد چی میشه اگه جونگکوک بفهمه و عصبانی بشه؟ چه اتفاقی میوفته اگه بعد از مدت ها جونگکوک متوجه بشه که دیگه نمیتونه با تهیونگی که کاملا بیکاره زندگی بکنه؟

لعنت به تروما ها. یادشه مادرش چقدر به پدرش بابت کار نکردنش سرکوفت میزد، چقدر بهش غر میزد و اذیتش میکرد. اخر انگار دووم نیاورد و ازش جدا شد.

توی سه و نیم سال کارهای زیادی کرده بود، کارهای پاره وقت زیادی داشت و با همون پس اندازش خونه‌ی کوچیکی اجاره کرده بود. بعد از سه سال متوجه شد دیگه نمیتونه و باید یه کار داشته باشه. چهار ماه تمام سعیش رو کرد تا بتونه اتلیه‌ش رو سرپا کنه.

لبخندی به جونگکوک زد و سمتش رفت، اونو در اغوش گرفت و روی پیشونیش رو بوسید. جونگکوک همچنان لبخند روی لبش بود و چشمهاش به چشمهای تهیونگ خیره بود.

"باهم عکس میگیریم، بعد قابشون میکنیم و اویزونشون میکنیم به دیوار."

Empty cameraWhere stories live. Discover now