Himself

176 49 17
                                    


موهای خیسش رو سشوار کشید و به اتاق بهم ریخته و شلوغش نگاهی انداخت. میخواست خونه رو تمیز کنه و بعد هم اگه حوصله‌ش گرفت برای خودش بعد از مدت ها غذا بپزه.

نفس عمیقی کشید و از لباس های روی زمین ریخته شروع کرد. بعد هم اشغالا رو جمع کرد و رو جارو کشید. پنجره های کل خونه رو باز گذاشت و روی میز ها و طاقچه ها و قفسه هاشو دستمال کشید.

کار سختی بود، حس میکرد دیگه نای راه رفتن نداره اما باید یه فکری برای یخچال و کابینت های خالیش هم میکرد.
خرید کردن برای خونه همیشه به عهده‌ی تهیونگ بود، حس میکرد اگه بره فقط قراره چیزای غیر ضروری بخره پس توی خونه با دیدن کابینت ها و یخچال شروع کرد به نوشتن لیست.

سویشرتش رو پوشید و بعد از برداشتن کیف پولش، لیست و گوشیش از خونه بیرون رفت.

چرخ دستیی برداشت و هرچی که برمیداشت رو از توی لیست خط زد، تمام سعیش رو کرد تا رامن نخره اما خب... در برابرش ضعیف بود پس یک بسته‌ی ده تایی هم رامن خرید. کنار خریدهاش، کمی شیرموز و شکلات هم خرید.

خریدهاشو حساب کرد و سپرد تا اونارو براش بیارن.
خودش از فروشگاه بیرون زد و شروع به پیاده روی کرد. هنوز احساس غمگینی میکرد، همچنان حس میکرد یکی رو گم کرده و جای خالیش اذیتش میکرد. میخواست بازم منتظر بمونه اما احساس میکرد توانش رو دیگه نداره.

امروز بهش ثابت شد توی این سه و نیم سال اصلا زندگی نکرده بود، حالا که دوربین تهیونگ رو دیده بود، میفهمید چقدر توی این سه و نیم سال بهش سخت گذشته بود.

لبخندی زد و اشک هاش رو پاک کرد. میخواست از این به بعد کنار منتظر موندن، به خودش هم فکر کنه. به خود غم دیده‌ش.

□□□

Empty cameraWhere stories live. Discover now