one week

185 48 18
                                    

هلویی از داخل بشقاب برداشت و به تخت تکیه داد و عکس رو رد کرد.

□□□

جونگکوک جلوی ساک دستی کوچیکش نشسته بود و به ارومی چیزهایی که توی لیست نوشته بود رو داشت توی ساک میذاشت. سکوت و ارامشش تهیونگ رو میترسوند.

کنار جونگکوک نشست و دستش رو روی دست جونگکوک گذاشت و با پس زده شدن دستش هوفی کشید. نمیدونست این قضیه قراره انقدر جونگکوک رو اذیت کنه.

"بیبی، ببخشید. قسم میخورم یکهویی شد. کسی که باید میرفت تصادف کرده بود. تا همین چند ساعت پیش قرار بود اون بره. من روحمم خبر نداشت وگرنه بهت میگفتم"

"من ناراحت نیستم تهیونگ"

تهیونگ نگاهش رو چرخوند و اهی کشید، تهیونگ گفتن جونگکوک به اندازه‌ی کافی ناراحت بودنش رو نشون میداد.

"باور کن نیستم، فقط حالم خوب نیست ته. درک میکنم، تقصیر تو نیست که همکارت یه احمق کوره و بقیه باید تاوان کور بودنش رو پس بدن. توی اون جاده‌ی لعنتی دقیقا به چی نگاه میکرده که ماشین جلو و چراغ قرمزو ندیده؟"

لباس تهیونگ رو توی ساک پرت کرد و از روی حرص داد بلندی کشید. تهیونگ قرار بود بجای همکارش، برای انجام یه پروژه به مدت یک هفته سفر کاری بره.

"عاه نباید اینطوری حرف بزنم، لعنتی."

خودش رو روی پاهای تهیونگ بالا کشید و دستهاشو دور گردن و پاهاشو دور کمر تهیونگ حلقه کرد. تهیونگ سرش رو روی شونه‌ی جونگکوک گذاشت و لاله‌ی گوشش رو بوسید.

"بیبی هنوز ناراحته؟"

جونگکوک اوهومی کرد و نفس عمیقی کشید. اولین باری بود که قرار بود برای یک هفته از تهیونگ دور بشه. اونها حتی مواقع امتحانات از هم دور نبودن. جونگکوک با تصور اینکه قرار بود یک هفته تمام بدون تهیونگ بخوابه و بیدار بشه، هم گریه‌ش میگرفت.

"نمیشه منم با خودت ببری؟"

"اگه میشد که چرا اینهمه دوتامونو ناراحت میکردم؟"

جونگکوک نقی زد و قسمتی از گردن تهیونگ رو بین دندونهاش گرفت و همونجارو مکید. وقتی مطمئن شد جاش کبود شده لبخندی زد و صورتش رو جلوی صورت تهیونگ گرفت.

"الان خوشگل شدی، تا قبل از اینکه کلا ناپدید بشه باید برگردی پیشم"

"چشم، هرچی عالیجناب امر بفرمایند"

جونگکوک خندید و تهیونگ دست سمت دوربینش دراز کرد و از همون زاویه‌ی نزدیک، عکس از لبهای خندون و چشم های هلالی و بینی چین خورده‌ی جونگکوک عکس گرفت.

□□□

Empty cameraWhere stories live. Discover now