Everything

184 44 17
                                    


دیگه به عکس های داخل دوربین نگاه نکرده بود، توی این مدت کوتاهی که دوربین دستش بود، به اندازه‌ی کافی ناراحتی کرده بود.
پس صبح زود خونه رو به قصد شرکت ترک کرد و ملاقاتی با ویراستار و ناشرش ترتیب داد. بعد از اون خیلی کوتاه به کافه‌ی جیمین رفت و قهوه‌ش رو توی لیوان کاغذیش برداشت.

احساس خستگی زیادی میکرد، بعد از مدت ها خونه نشینی و افسردگی بلند مدتش، شاید امروز یکی از روزهایی بود که مسافت زیادی رو طی کرده بود، زیاد حرف زده بود و زمان زیادی رو بیرون از خونه و در روشنایی روز گذرونده بود.

هنذفریشو توی گوشش کرد و قدم هاشو به سمت خونه برداشت. میدونست مسافت زیادی مونده اما میخواست با بیشتر خسته کردن خودش، فرصت فکر کردن و بیخوابی رو از خودش بگیره.

"جونگکوک، هرچی شد، هیچوقت دستمو ول نکن. باشه؟"

"جونگکوک، من دوستت دارم، لطفا به منم فکر کن. من قول میدم دوست پسر بهتری باشم."

"من اسمم تهیونگه"

"میتونم کنارت بشینم؟"

"بیا باهم یه روزی ازدواج کنیم"

"نه من قرار نیست بهت بگم مانهواهاتو میخونم... اوپس"

لبخندی روی لبش شکل گرفت و برای لحظه ایی ایستاد تا نفسی تازه کنه. نفس عمیقی کشید و سعی کرد لرزش چونه‌ش رو کنترل بکنه. دست داخل جیب شلوارش انداخت و اینبار قدم هاشو اروم تر برداشت.

حس پوچیش همچنان برقرار بود و چشم هاش هنوز هم با یادی از تهیونگ خیس میشدن. سخت بود فراموش کردن و یا حداقل کنار اومدن با نبودن تهیونگ. توی این سه و نیم سال حتی لحظه ایی به این فکر نکرده بود که بخواد دوباره زندگیشو از سر بگیره، دوباره به روتین گذشته برگرده و به تهیونگ فکر نکنه.

تمام این سه و نیم سال، تهیونگ با رفتنش، همه چی رو از جونگکوک گرفته بود.

Empty cameraHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin