First time

184 47 24
                                    


"اولین باری که همو دیدیم یادته؟"

"اوهوم، یه جشنی بود تو مدرسه مگه نه؟"

تهیونگ سرش رو تکون داد و سمت جونگکوک چرخید و بهش خیره شد، چشم های جونگکوک توی تاریکی نور ماه رو منعکس میکرد و کاملا مشخص بودن. گونه‌ی جونگکوک رو بوسید و بازوش رو زیر سر جونگکوک برد.

جونگکوک هم خودش رو به تهیونگ نزدیک کرد و دستش رو روی سینه‌ش گذاشت و به جلوش خیره شد. سوال یهویی تهیونگ گیجش کرده بود با اینحال منتظر ادامه‌ی حرف تهیونگ بود.

"اوهوم، جشن برد تیم بسکتبال توی مسابقات بود."

"توام مسئول عکس برداری بودی، اینشو خوب یادمه. بعد اونروز بود که هی بهم میچسبیدی. همه جا بودی"

تهیونگ خندید و هردوتا دستش رو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و بینیش رو بین موهای جونگکوک برد و نفس عمیقی کشید.
جونگکوک عاشق این حرکت تهیونگ بود، حس ارامش بهش میداد.

"خیلی پررو بودی، هی بهم خیره میشدی. تازشم فکر نکن نفهمیدما. بعد اونروز هم کلی ازم عکس یواشکی گرفتی ازم به بهانه های مختلف، باید ازت شکایت میکردم"

جونگکوک غر زد و بعد از سکوت کوتاهی هردوتاشون به خنده افتادن. جونگکوک سرش رو بلند کرد و تهیونگ لبهاشو روی لبهای جونگکوک گذاشت و اونو بالا کشید. لبهای جونگکوک رو مکید و بعد از بوسه‌ی کوتاه دیگه ایی ازش جدا شد و جونگکوک هم لبخندی بهش زد.

"خیلی خوشگل بودی."

"دقیقا به کجای اون زمان من میگی خوشگل، وایی خدا باورم نمیشه منو اونطوری دیدی. دوران بلوغم بود و همه جام پف داشت. خجالت اوره."

سرش رو به شونه‌ی تهیونگ کوبید و ناله وار زمزمه کرد، هربار یاد اون زمان خودش میوفتاد دلش میخواست همه‌ی عکس و خاطراتش رو پاک کنه و بدون خجالت زندگی کنه اما ظاهرا مال هرکی رو هم که پاک کنه، موفق به پاک کردن خاطرات و عکس ها از تهیونگ نمیشد.

"نخیرم خیلی خوشگل بودی، با اون چشم های بزرگ و موهای روی پیشونی ریخته‌ت. خدایا نگاهت خیلی خوشگل بود جونگکوک، خیلی مظلوم بودی. دلم میخواست بغلت کنم و بچلونمت تا نتونی فرار کنی."

"هیونگت همکلاسیم بود، یادمه انقدر پاپیچش شدم تا اخر فقط اسمتو بهم گفت"

جونگکوک خندید و سرش رو بلند کرد تا بپرسه کدوم هیونگش که تهیونگ پیشدستی کرد و خودش زودتر تعریف کرد.

"سوکجین هیونگتو میگم، انقدر پاپیچش شدم و التماسش کردم که اخر با یه پس گردنی بهم گفت اسمت چیه."

نمیدونست تهیونگ انقدر اون زمان گیرش بود. اگه خاطرات خودش رو بررسی میکرد. تهیونگ رو یه ادم خجالتی پاپیچ میدید که همیشه جلوش با دوربین ظاهر میشد و ازش عکس میگرفت بعد هم با لبخند بزرگی که سعی داشت پنهانش کنه فرار میکرد.

"خلاصه که اگه روز جشن جلوی دوربینم نبودی امکان نداشت خوشحالی زندگیمو پیدا کنم"

□□□

Empty cameraWhere stories live. Discover now