Guest room

194 44 33
                                    


جونگکوک هیچی نگفت، سرش پایین بود، پاهاشو از روی اضطراب تند تکون میداد و کنترل اشک هاشو از دست داده بود.

"به نظرت کسی بودم که به ضعیف بودن یا بی پول بودنت اهمیت بدم؟"

جونگکوک پرسید و تهیونگ ابدهنش رو قورت داد. از همین میترسید. از نظرش به هیچ عنوان جونگکوک همچین ادمی نبود. جونگکوک منطقی ترین و با فکر ترین ادمی بود که اطرافش داشت. اون با ارامش مسائلش رو حل میکنه و هیچوقت کسی رو قضاوت نمیکرد.

این وسط مشکل جونگکوک نبود، در واقع خود تهیونگ بود.

"من این فکرو درموردت نکردم. دلیلم هم امکان داره خنده دار باشه، ناچیز و احمقانه باشه اما اونموقع تمام ذهنمو درگیر خودش کرده بود."

"بخاطر پوشش یه خبر دیگه، بهمون سپرده بودن یه خبر شوکه کننده و گمراه کننده رو پخش کنیم، گروه من خبر قرار گذاشتن یک ایدل رو پیشنهاد دادن و رئیس هم همونو پخش کرد. همه چی کامل بود، و مردم رو گمراه کرده بود تا اینکه ازمون شکایت کرد و رئیس گردن نگرفت. یکی باید مسئول میبود پس اونا اسم منو که رئیس بخش بودم رو بهشون دادن. "

جونگکوک بی صدا و بی حرف بهش گوش میداد. میفهمید تهیونگ چی میگه. سیاست شرکت ها همین بود، سیاست صنعت خبر و سرگرمی همین بود.

"با شکایتش و چرب زبونی های ایدل و کمپانیش، رئیس پشتمو خالی کرد و ازم شکایت کردن. بعد از اینکه با پاک کردن سوابق کاریم راضیش کردن، شکایتش رو پس گرفت و سوابق کاریم پاک شد. منم از شرکت اخراج شدم. به شرکت های زیادی رفتم اما هیچکدوم کسی که سوابقش پاک شده و ازش شکایت شده رو نمیخواستن."

دست لای موهاش برد و نیشخندی زد. یاداوری اون روزها عصبانیش میکرد. یادشه اونموقع چقدر احساس ناامیدی میکرد، چقدر از اینکه حس میکرد نمیتونه از پس خودش بربیاد متنفر بود. کله گنده ها و پولدارا همیشه همین بودن.

"متاسفم اونقدر نبودم که بتونی بهش تکیه کنی"

جونگکوک زمزمه کرد و تهیونگ شوکه سرش رو بلند کرد، لعنتی به خودش فرستاد و لبش رو گزید. میدونست امکان داره جونگکوک این احساس هارو بعد شنیدنش بگیره.
سمت جونگکوک رفت و جلوی پاش نشست، دستش رو روی گونه‌ی جونگکوک گذاشت و اشکهاش رو پاک کرد.

"اینو نگو لطفا، به من نگاه کن. این فکرو نکن، نمیخواستم تورو درگیر مشکلات خودم بکنم."

"گفتنش احمقانه‌ست تهیونگ. یعنی چی نمیخواستم تورو درگیر مشکلاتم بکنم. ما هشت سال باهم بودیم، باهم زندگی میکردیم. ده سال همو میشناختیم. دیگه اونقدری بهم نزدیک هم بودیم که بتونیم مشکلاتمونو باهم درمیون بذاریم"

جونگکوک اروم بود، تمام حرف هاش با تن صدای ارومی گفته میشد و تهیونگ میفهمید چقدر جونگکوک از گفتنشون خسته و ناامیده. سرش رو پایین انداخت و اهی کشید.

"متاسفم، واقعا هستم. مطمئنم هیچی جبران این حالت نمیشه"

حقیقتا جونگکوک اصلا به این فکر نمیکرد که تهیونگ کاری برای جبران این حالش انجام بده. حتی شنیدن متاسف بودن هم سبکش نمیکرد. برای داد و بیداد کردن خسته بود و از طرفی نمیخواست داد بزنه. میخواست اینو به ارومی حل کنن.

دروغ نبود اگه میگفت میخواد دوباره به تهیونگ برگرده اما میترسید. میگن ادمی که یکبار ول کنه و بره، اگه دوباره برگرده امکان رفتنش زیاده. میترسید بهم برگردن و بعد از یه مشکل دیگه تهیونگ دوباره بذاره بره.

پس از روی صندلی بلند شد و لبخند بیجون و کوچیکی به تهیونگ زد.

"اگه میخوای بمونی، اتاق مهمان خالیه. اگر نه هم مواظب خودت باش"

□□□

سلام^^
میخواستم یه چیزی راجع به دلایل تهیونگ و رفتار جونگکوک بگم

خب کاملا مشخصه جونگکوک ارامش خودشو حفظ کرده و میخواد این مشکلو کاملا منطقی و اروم حل بکنن. دلیل تهیونگ هم از نظر من ناچیز نیست، معمولا مردا و پسرا ازونجایی که توی جامعه به عنوان کسی بزرگ شدن که حتما باید دستشون تو جیبشون باشه و یه کاری داشته باشن، این مشکل ضربه‌ی بزرگ روحیی بهشون میزنه. اونقدری که خودشونو گم میکنن و حس میکنن دیگه بدرد نمیخورن و اطرافیانش ازش ناامید میشن.
من طرف هیچکس نیستم
فقط توضیح کوتاهی دادم تا بهتر دوتاشونو درک کنین^^

جمله اخرشم مطمئنم سوتفاهم ایجاد میکنه، بخاطر این نیست که جونگکوک اهمیتی نمیده، بخاطر اینه که اهمیت میده. یعنی بهت گوش دادم و بهت فرصت اینو میدم که درستش کنی.

هیهی
امیدوارم تا اینجای داستان براتون لذت بخش بوده باشه♡

مرسی که میخونین
مواظب خودتون باشین و
دوستون دارم

Empty cameraWhere stories live. Discover now