I wanna talk. I wanna hear

193 43 15
                                    


تهیونگ روبروش نشسته بود. زیر چشمهاش گود افتاده بود، لاغرتر از قبل شده بود و رنگ صورتش به زردی میرفت. جونگکوک نمیدونست چی بگه و یا چیکار کنه، اینکه تونسته بود دستپاچگیشو کنترل کنه خیلی خوب بود.

تهیونگ بدون جواب دادن سوالش، به لیوان قهوه‌ی توی دستش خیره بود. جونگکوک نگاهش رو به موهای تهیونگ داد و لبخند محوی زد. به شدت دلش میخواست دست لای اون موها بکنه و نوازششون کنه.

"فکر کنم دوربینم دست توئه"

"هست، اگه دنبال اون اومدی. توی اتاف خوابه، روی تخت گذاشتمش"

جونگکوک زمزمه کرد و سمت اشپزخونه رفت. فکر میکرد شاید تهیونگ بخواد باهاش حرف بزنه. شاید بخواد دلایلش رو توضیح بده اما، نمیدونست. فعلا ذهنش درست کار نمیکرد. دیدن تهیونگ باعث شده بود ذهنش خالی بشه.

"جونگکوک!"

"پیدا کردیش؟"

استینش رو به چشمهاش کشید و بعد از نفس عمیقی سمت تهیونگ چرخید و متوجه دستهای خالیش شد. تهیونگ با نگاهی ناراحت، پر از عذاب وجدان و بغضی بهش خیره بود.

دستش رو بلند کرد و دست جونگکوک رو بین دستش گرفت، میخواست اونو سمت خودش بکشه که جونگکوک دستش رو به ارومی از دستهاش بیرون کشید و لبهاشو کش داد.
سرش رو تکون داد و صندلی رو عقب کشید، جونگکوک روش نشست و خودش هم روبروی جونگکوک نشست.

میخواست حرف بزنه، میخواست به جونگکوک همه چیرو توضیح بده.

"اومدم حرف بزنم. میخواستم زودتر بیام، قبل از اینکه دوربین به دستت برسه و حتی قبل اینکه این بلا به سرت بیاد اما نتونستم. نمیخواستم تصویری که ازم میبینی یه ادم ضعیف باشه که به زور خرج زندگیشو در میاره."

Empty cameraWhere stories live. Discover now