part 1

9.3K 574 47
                                    

نمیدونم زندگیم به کجا کشیده شد و در آینده چه چیزی در انتظارمه...فقط دارم ادامه میدم...
امیدوارم هیچ‌ کدوممون از این ادامه دادن خسته نشیم گاهی اوقات با خودم فکر میکنم فراموش کردی منم حس هایی دارم...منم مثل تو یه قلب تو سینم دارم که ممکنه همون جوری که عاشق میشه بعضی وقت ها به بدترین شکل بشکنه...
مگه چقدر برات سخته یکم مراعات من رو کنی؟
همون جوری که ازم انتظار داری مراقب قلبت باشم میخوام متقابل این رو از طرفت دریافت کنم
میشه به خواسته های من هم توجه کنی؟
من...من واقعا دوست دارم...

.
.
.
.

میتونست به راحتی مردمک‌ های لرزونش رو ببینه

گرگش خوب میدونست امگاش احساس ضعف شدید داره و فشار زیادی رو تحمل میکنه ولی نمیدونست باید چیکار کنه تا کمی حالش رو بهتر کنه

خودش هم استرس داشت

تهیونگ حالش بد بود و دلش میخواست هرچیزی که تا همین چند دقیقه پیش خورده بود رو بالا بیاره

سکوت کرده بود و بغض به گلوش چنگ میزد

دست‌ هاش ناخودآگاه جلوی شکمش جمع شده بود این اتفاق...
نمیدونست چطور موقعیتی که داشت رو درک کنه!
امگای درونش بی طاقت شده بود
هردوشون بی احتیاطی کرده بودن

_تهیونگ؟

در حالی که روی تخت بدون تیشرت نشسته بود فریاد زد
_نمیخوام چیزی بشنوم!

در آخر ضعف به بدنش غالب شد و چشم‌ هاش رو بست تا بتونه موقعیتی که داشت رو درک کنه!
شاید کمی حالش بهتر میشد!؟

کوک جلو رفت به زور بغلش کرد

به اون آغوش احتیاج داشت

آغوشی که بهش ثابت میکرد هر اتفاقی هم که بیوفته کوک تنهاش نمیذاره
اما...اما بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه!
پس به ناچار پسش زد

کوک شرمنده لب زد
_متاسفم
متاسفم...متاسفم که فقط بلدم گند بزنم!

تهیونگ به چشم هاش نگاه کرد و با ترس گفت:
_ولی من میترسم
لبش رو گاز گرفت و به بیبی چکی که تو دستش بود زل زد
_چطور ممکنه؟!

_متاسفم تقصیر من بود...

_نه تقصیر تو نبود،تقصیر خودم بود
نباید از اول شروعش میکردم!

این سومین بیبی چکی بود که استفاده کرده بود

_چرا زودتر متوجهش نشدی؟

_....

_تهیونگ؟؟؟

با چیزی که شنیده بود دیگه نمیتونست تحمل کنه پس دوباره داد زد و گفت:
_از من میپرسی؟
عصبی خندید
_جدی داری از من میپرسی؟!؟
اونی که تمام این چند شب رو با من گذروند نباید بیشتر مراقب میبود!؟
الان داری من رو سرزنش میکنی؟!

 𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙Where stories live. Discover now