last part 49

1.9K 206 257
                                    

" فقط تو میتونی روی هیون تاثیر بذاری،فقط تو میتونی اون رو از این راهی که آخرش تباهیه نجات بدی
دست هاش رو بگیر
لطفا نذار پسرم بیشتر از این نابود شه
بهم برش گردون
التماست میکنم نمیخوام از دستش بدم
نمیخوام تمام مدت کابوس این رو داشته باشم که یک روز قراره لباس خونیش رو برام بیارن، خواهش میکنم کمکم کن! "

گوشه‌های لبش به سمت پایین کشیده شد و بغضی که سعی داشت نگه داره بیشتر خودش رو به رخ کشید

هیون بخاطر دوستش آدم کشته بود!

همیشه فکر میکردم وقتی بحث کارم پیش میاد قوی ترین آدم ممکنم ولی وقتی هیونگ شب قبل با التماس میخواست پسرش رو نجات بدم حس یک آدم شکست خورده رو داشتم...

هر آدمی تو زندگی یه امتحانی رو پس میده و من همیشه با هیون امتحان شدم!

متنفرم از اینکه خودم رو توجیح میکنم که بخاطر نجات دوستش بوده و قاتل نیست!
همه ی ما باید از یکی محافظت کنیم و اگه لازم باشه به خاطرش حتی آدم بکشیم...دفعه ی قبل من این کار رو برای هیون انجام دادم و حالا هیون...

این عذاب تمام شدنی نیست چون من باز هم کنار کشیدم من باز هم خودم رو در گیر همه چیز کردم جز هیون،من به خودم آسیب میزدم و نمیدونستم اون هم قراره برای نجات یکی دیگه خودش رو قربانی کنه!

پسر کوچولوی من کی اونقدر قوی شده؟

اون شب چه حالی داشته؟

اون سکوت مرگبار...انقدر تو تنهایی خودش غرق شده بود که یک شبه بزرگ شه؟
پسر کوچولوی من یک شبه بخاطر تحمل اون همه درد بزرگ شده و من؟من باز هم نبودم
باز هم نفهمیدم باز هم اون ماموریت لعنتی رو رها نکردم...پس دارم چیکار میکنم؟؟
دارم چه غلطی میکنم؟

با عصبانیت به خودش تو آینه نگاه کرد از این آدم متنفرم چون چیزی جز حماقت ازش ندیدم من برای عشق چیکار کردم؟

خودم رو گول زدم و دروغ گفتم و هربار هربار هربار تکرارش کردم

هربار گفتم برای محافظت از هیونه و اون رو تو تنهایی غرقش کردم!

خودم رو سرگرم کار هایی کردم که فکر میکردم درست ترین راه برای کنارش بودنه
اما همش اشتباه بود!

[ همدیگه رو با حرف هامون به دست میاریم
و با رفتارمون از دست میدیم! ]

.
.
.
.

با آستین لباسش چشم‌های قرمزش رو مالید و به سمت آشپزخونه رفت،آپاش سرگرم آشپزی بود،پس آروم صداش زد
_آپا...

با نگرفتن جوابی اخمی کرد،جلو رفت و آستین لباسش رو کشید و برای بار سوم صداش زد
_آپـــا

تهیونگ تو فکر فرو رفته بود و از اطرافش بی خبر بود پس با کشیده شدن لباسش از ترس از جا پرید و جیغ خفه ای کشید

 𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙Where stories live. Discover now