با عصبانیت به هردوشون نگاه کرد
_جدی میگید؟!
شما دوتا باهمید؟!جیسونگ با استرس پرسید
_چـ...چرا انقدر...عصبی شدی؟!هیون کلافه به سونگمین نگاه کرد و گفت:
_تمام نقشه هایی که من و تو کشیدیم دود شد رفت هوا!!سونگمین بی خیال نگاهش کرد و جواب داد
_هدفمون این بود دوباره با هم باشن که هستن پس دود نشده!_ما رو بگو که همش نگران بودیم میگفتیم چیکار کنیم باز هم مثل قبل شن
اگه قرار بود انقدر راحت دوباره با هم باشید میگفتید به مغزمون فشار نیاریم!!مینهو آهی کشید و گفت:
_راحت نبود...چند ماه طول کشید تا دوباره...چانگبین کمی از نودل رو تو دهنش چپوند و گفت:
_امیدوارم این بار یکیتون گند نزنه به این رابطه!_چرا انقدررر زود آخـــه؟!
میخواستم مثل فیلم ها اول همدیگه رو میکشتید بعدش مثل احمق ها دوباره عاشق هم میشدید!همشون با تعجب بهش نگاه کردن
_چیه؟
خب اینجوری حوصله سر بره!چانگبین به حالت چندشی بهش نگاه کرد
_حرص نخور
میخوای بهشون بگم بخاطر تو یک بار دیگه کات کنن و با برنامه ی تو پیش برن؟!_خیلی لطف میکنی!
و بعد به دست های قفل شده ی مینهو و جیسونگ نگاه کرد
جیسی رو سمت خودش کشید و مینهو رو ازش جدا کرد!
اخم کرد و جدی رو به مینهو گفت:
_قرار نیست بخاطر تو از من دورشه
همه عادت دارن تا یکی وارد زندگیشون میشه دوست هاشون رو یادشون میره!جیسونگ با مهربونی گفت:
_اما من هنوز هم دوستتم هیونیمینهو خم شد و لپش رو کشید
_هرچقدر خودت رو تخس و وحشی نشون بدی باز هم یه کیوته حسودی هیون!_آره
حسودی میکنم چون میدونم چقدر راحت قابل جایگزین شدنم!چانگبین پوزخندی زد
_باز چرت و پرت گفت_این چه حرفیه هیون ما هیچ وقت....
سونگمین هم موهاش رو بهم ریخت
_فقط میخواد ناز کنه_شاید اسمم مینهو باشه اما قرار نیست مثل اون پسره ی اسکل رفتار کنم
ما قراره همیشه کناره هم بمونیم!_....
_هیونی من تنهات نمیذارم
_از این همه لوس بازی حالم بهم خورد!
سونگمین حرصی خطاب به چانگبین گفت:
_چرا همیشه لحظه های احساسی رو خراب میکنی؟؟_تو چرا همیشه مثل کَنه به من چسبیدی؟!
چرا ول کن من نیستی؟
میتونی کلا سمت من نیای؟؟هیون که دید جو داره دوباره بد میشه موضوع بحث رو عوض کرد و وسط حرفشون پرید
_راستــی از فردا آپام باز هم شیفته شبه
آبوجیمم بخاطر کارش دو روز بیرون از شهره
میاید شب رو پیش من بمونید؟
فردا هم که تعطیله
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...