part 4

2.5K 310 23
                                    

به گوشیش نگاه کرد چند تا تماس از دست رفته از طرف آپاش داشت

امروز اصلا حواسش به گوشیش نبود

با احتیاط در خونه رو باز کرد

از استرس گوشه ی ناخن هاش رو میجوید

امروز بهشون اعتراف میکرد؟

اگه فردا میگفت چی؟!فرقی داشت؟!

میخواست بدون جلب توجه و بی سروصدا به سمت پله ها بره اما با صدای آپاش سرجاش متوقف شد و چشم هاش رو بست

_کارم تو خونست و اینجوری از دستم فرار میکنی!

به ساعت روی دیوار نگاه کرد
ساعت نه و نیم شب بود

با استرس به سمتش برگشت
مثل همیشه لپتاپش دستش بود

_صبح از مدرست بهم زنگ زدن چرا نرفتی مدرسه؟

_آپا...

_بهم بگو کی خواستی بری بیرون و بهت گفتم نرو؟وقتی صدات کردم و نبودی خیلی نگرانت شدم
امروز صبح بهم زنگ زدن و گفتن حتی مدرسه هم نرفتی از صبح بیرون بودی و حتی زحمت یه زنگ زدن ساده هم به خودت ندادی
هیچ وقت بهت سخت نگرفتم اما دلیل این کارهات رو متوجه نمیشم!

تهیونگ سمتش رفت و ناامید کنارش نشست
_میدونم...همش نگرانت میکنم...

هیون شیک لپتاپش رو بست و روی میز گذاشت
_نمیخوام چیزی رو ازم پنهان کنی
تو هر اتفاقی که میوفتاد مدرست رو فراموش نمیکردی بهم بگو امروز چرا نرفتی مدرسه؟

_....

به پسرش نگاه کرد آهی کشید و گفت:
_دیگه بی خبر از خونه بیرون نرو و وقتی بهت زنگ میزنم لطفا گوشیت رو جواب بده!

دستش رو مشت کرده بود و به صورت آپاش نگاه نمیکرد

_چرا انقدر رنگ پریده ای؟

_چی...نـ...نه...چرا؟

_میدونم با کوک بیرون بودی باز چه آتیشی به پا کردید؟

_....

بیشتر به پسرش دقت کرد
_وقتی داری چیزی رو پنهان میکنی بیشتر پلک میزنی،خب؟
نمیخوای بگی چی شده؟

_....

_دوست داری راجبش حرف بزنیم؟

دست‌ هاش از استرس میلرزیدن اما باید میگفت
باید میگفت چه اتفاقی افتاده
_یه...اتفاقی افتاده...

_چه اتفاقی؟؟

_باید آبوجی هم باشه...

_داری نگرانم میکنی
همیشه عادت داری من رو از استرس به کشتن بدی؟
پدرت یکی دو ساعت دیگه میرسه بهم بگو چه اتفاقی افتاده؟

_....

با دیدن صورت رنگ پریده و نگران پسرش دلشوره گرفت
دستش رو با کلافگی سمت گوشیش برد
_از صبح دیونم کردی!
شماره ی همسرش رو گرفت و گوشی رو به گوشش نزدیک کرد
_سلام عزیزم

 𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙Where stories live. Discover now