دل:
به شماره ی پارت ها دقت کنید و بعد شروع به خوندن کنید
ستاره ی بی رنگ رو رنگیش کن♡~.
._نمیخوای سلام کنی؟!
با دیدن هیونی که عقب نشست،به سمتش برگشت و پرسید
_هیون؟؟ چرا عقب نشستی؟!_خستم
پشتش رو به آپاش کرد و دراز کشید
چشم هاش رو بست
خسته بود اما دلیل مهم ترش این بود که نمیخواست آپاش چهرش رو ببینه.
._هیون؟
چند ساعته تو اتاقی
پدرت اومده نمیخوای ببینیش؟
در رو باز کن
این چند روزی که ازت خبر نداشتم به اندازه ی کافی عصبیم کرده
در رو باز کن کوک سراغت رو میگیره
بیداری؟میشنوی؟؟؟؟دست سردش رو بالا برد و گوش هاش رو گرفت و لب های خشک شدش رو تر کرد
دلش نمیخواست صدای آپاش رو بشنوه
نمیدونست امروز چرا انقدر از این صدا متنفره!_چیزی خوردی؟گرسنه نیستی؟؟؟
حداقل بیا غذات رو بخوربا عصبانیت سمت در رفت و در رو باز کرد
صداش رو بالا برد و داد زد
_چرا دست از سرم بر نمیداری؟تهیونگ با دیدن صورت کبود پسرکش مات و مبهوت به چهرش نگاه کرد
دوباره فریاد زد و باعث شد تهیونگ چند قدمی رو با سستی جلو بره
ترسی داخل وجودش رخنه کرده بود
انگار ذهنش قفل شده بود
نگاه لرزونش به صورت پسرش بود
چیزی که تو گلوش فرو میداد بزاق دهانش بود اما به اندازه ی یک سنگ،سنگین بود
توانایی صحبت کردن رو نداشت دستش رو بالا برد میخواست گونه ی کبود شده ی پسرش رو نوازش کنه تا مطمئن شه خواب نمیبینه!هیچ کدومشون حرفی نمیزدن
هیون عصبانی بود اما دلیل نمیشد که گریه نکنه!
سعی کرد با نفس عمیقی خودش رو آروم کنه از برخورد پوست دستش با خیسی صورت سرد پسرش فقط یه کلمه گفت!
_چطور؟!با خشم دست آپاش رو پس زد
و دستش رو محکم روی صورت خیس از اشکش کشید
کل اتفاق هایی که دیروز از سر گذرونده بود و اضطراب و ترسی که بهش تزریق شده بود دست به دست هم میدادن تا عصبانیتش رو سر آپاش خالی کنه
_انقدر تظاهر نکن که نگرانمی!_تظاهر؟!
_آره تظاهر
از وقتی بدنیا اومدم برات مهم نبودم برای همین رهام کردی تا تنهایی بزرگ شم!
پس چرا دوباره رهام نمیکنی؟؟
میخوام تنها باشم_هیون لطفا...لطفا حرف های آزار دهنده نزن...
_آزار دهنده؟؟؟؟
شنیدن حقیقت انقدر تلخه؟!
تمام سال هایی که کنارم نبودی برام جهنم بود
همه ی بچه های دورم خانواده داشتن جز من!
وقت هایی که هم سن و سال هام داشتن بازی میکردن و به فکر تفریح بودن من به این فکر میکردم واقعا آپایی دارم؟؟
به این فکر میکردم چرا کنارم نیستی؟؟؟
وقت هایی که بهت نیاز داشتم نبودی!
پس الان هم نباش!
خیال میکنی گذشته فراموش میشه؟!
نه نمیشه
هیچ وقت گذشته فراموش نمیشه
هروقت کنارمی سعی میکنم اون نُه سالی که با روانم بازی کردی و ترکم کردی رو فراموش کنم
اما نتونستم
تمام رفتار های خشنم یه دلیل داشت!
اون هم داشتنِ توجه تو بود
من توجه تو رو میخواستم
اما احمقم!
احمقم که دیگه نمیتونم به خودم دیکته کنم آپام هیچ وقت قرار نیست ترکم کنه!
اما میدونی چیه؟حدس بزن چی شده!؟؟
دیگه اهمیتی نمیدم فقط تنهام بذار
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...