زمان حال:
سمت اتاق رفت و در رو باز کرد
باید میفهمید چه بلایی سر پسرش اومده
_باهام حرف بزن بهم بگو چی شده؟؟
تا نگی جایی نمیرم
صورتِ قشنگت چرا کبود شده؟گوشه ی تخت تو خودش جمع شده بود
با ترس به آپاش نگاه میکرد
دست هاش میلرزید و تند تند نفس میکشیدبا دیدن وضعیت بد پسرش نگران تر از قبل بهش نزدیک شد
کنارش روی تخت نشست و سعی کرد صورتش رو ببینه
تا جلو رفت و دستش رو گرفت هیون شروع به داد زدن کرد
_بهم دست نزن
بهم دست نزن بهم دست نزن_آروم باش هیش چیزی نیست
چیزی نیستنمیدونست چه خبر شده اما با دیدن وضعیتش محکم تر گرفت و بغلش کرد
_بهم دست نزن بــــ....بـــهم...
پسرکش آروم نمیشد و سعی داشت ازش جدا شه
بدنش تو دست های تهیونگ میلرزید و هق هق میکرد
از خودش جداش نکرد رایحش رو آزاد کرد و شروع به نوازش سرش کردبا به یادآوردن چیزی لبخند زد
و سعی کرد با آرامش لالایی قدیمی ای رو براش بخونه_صدام میزنی و صدایی ازم در نمیاد
همه ی وقت هایی که برات لالایی خوندم رو یادت نمیاد
بابا واست هرکاری میکنه به چشمت نمیاد
من هم ترسیدم،کاری از دستم بر نمیاد
تو هم ترسیدی و بابا گریش بند نمیادیه روز میری بابا رو دیگه یادت نمیاد
میخوام برات هرکاری کنم کاری از دستم بر نمیاد
این تاریکی نمیخواد
خودت کابوس داری،بابا زندگیش کابوسه کاری از دستش برنمیاد
قوی بمون پسرکم بابا قوی بودنش رو یادش نمیاد
این شب ستاره نداره بابا ماه رو یادش نمیاد
برام بخند
بابا خندیدن رو یادش نمیادبخواب آروم لالایی میخونم خوابت بگیره
بابا خوابیدن رو یادش نمیادنترس از تاریکی،بابا رنگین کمون یادش نمیاد
آروم بخواب،تو خواب رویا ببینی
بزرگ میشی یه روز بزن رنگی که توش آروم بگیریم
بخون شعری که بابا دوست داره
تو از این غم نترس معصومِ نازم
شاید تاریکی هم پایانی داره...
با تمام شدن لالایی هیون آروم شده بود
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...