_مواظب باش نیوفتی
خب یکی یکی بلندشون میکردی
صبر کن خودم کلید دارمتا در رو باز کرد
با تعجب به آدم های رو به روش نگاه کرد
همشون اومده بودن
_آپــــــاجلو رفت و محکم بغلش کرد
_کــــــــی اومـــــدیـــــد؟_همین امروز رسیدیم
به سمت آبوجیش رفت و اون هم بغل کرد
_پسرک من چطوره؟
خودش رو لوس کرد و گفت:
_خوبــم
بابایـــــی فکر نمیکردم الان برگردید
بخاطر تولدم اومدید؟؟_مگه میشه تولدت رو یادمون بره؟
_نمیخوای شمع ها رو فوت کنی؟
_جــــــیــــــن هــــیـــــونــــــگ
_ذوق کردنش رووو
هیون شیک رو به پسرش گفت:
_بهتره بریم داخل تا روی مبل بشینی حتما خسته ای
جونگ دیر کردی_یکم خرید داشتیم دیر شد
سوک با خوشحالی گفت:
_وقتی نامجون گفت هر دو پسرن خیلی خوشحال شدیمنامجون شرمنده لب زد
_معذرت!
نمیخواستم لو بدم اما از پس هر چهارتاشون برنمیومدمجین بهش چشم غره ای رفت
_بهتره بگی هر پنج تاشون
باورم نمیشه نمیخواستی بهم بگی!تهیونگ با مهربونی گفت:
_اشکالی نداره هیونگهیون شیک کنارش نشست و به شکم برآمده ی پسرش نگاه کرد و گفت:
_دلم میخواد زودتر بغلشون کنمجون،دست همسرش رو گرفت و گفت:
_منتظرم زودتر بهم بگن هربوجی
میخوام به تمام همکارهام نشونشون بدم
این بار من شرط میبندم
همیشه ووبین شرط میبست
این بار دیگه نوبت منه!ووبین نیشخندی زد
_و همیشه من میبرم اینطور نیست کیم؟نامجون با خنده پرسید
_قراره روی چی شرط ببندید؟_نوه هام قراره من رو بیشتر دوست داشته باشن!
ووبین با خونسردی به صندلی تکیه داد و خطاب به دوستش گفت:
_اوه واقعا؟جدی باور کنم؟!_البته باید کمی صبرت رو بالا ببری و منتظر بمونی!
_و چه دلیلی داره که تو رو بیشتر از من دوست داشته باشن؟
_بخاطر همین تُخس بودنته مطمئنن ازت میترسن!
_من مشکلی ندارم!خواهیم دید
_شما بعد از این همه سال دوستی هنوز لجبازیتون رو ادامه میدید؟
_اگه به هیون شیک و سئوجون باشه هر دوتا رو انقدر لوس میکنن که تو این کشور نمیتونن زنده بمونن!
CZYTASZ
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...