_مطمئن شدی که مُرده؟
_بله رئیس
_یه نفر دیگه هم باهاش دیده شده
همه جا رو بگردید زنده مردش فرقی نداره حتما باید پیداش کنید نباید هیچ شاهدی باقی بمونه!هیون با ترس به چانگبین نگاه کرد
به احتمال زیاد وون سوک رو کشته بودن و حالا دنبالش بودن و تا پیداش نمیکردن دست بر نمیداشتن!
چرا باید وون سوک رو میکشتن؟؟؟صدای قدم های کسی نزدیک و نزدیک تر شد
چانگبین،هیون رو زیر میز برد و قایمش کرد
دستش رو به نشونه ی سکوت بالا برد و زمزمه کرد
_از سرجات تکون نخورمیخواست ازش فاصله بگیره که هیون خم شد و با ترس بازوش رو چنگ زد
_نــ...ـرو..._همینجا بشین
ازش دور شد و پشت در رفت و مخفی شد
در کامل باز شد و مردی وارد اتاق شد
تنها بود پس از فرصت استفاده کرد و آروم در رو بست
از پشت بهش نزدیک شد
با یک دست دهن و با دست دیگه،گردن مرد رو گرفتهیون از استرس گوشت گوشه ی ناخن هاش رو میکند انقدر کنده بود که تمام انگشت های دستش خونی شده بود!
باید کمکش میکرد اما چرا انقدر ضعیف بود؟؟
چرا پاهاش تکون نمیخورد؟
حتی نمیتونست بلند شه و ببینه چه اتفاقی داره میوفتهبا حس کردن دستی روی شونش از ترس از جا پرید و سرش محکم به میز برخورد کرد
_نترس،فعلا جامون امنه!
_تـ...تو خـ...خوبی؟؟؟؟
_خوبم
کنارش نشست و بهش نگاه کرد
اتاق تاریک بود اما بخاطر استرسش و رایحه ی شدیدش،چانگبین حالِ بدش رو کاملا متوجه شده بوددستش رو فشرد تا بلکه آرومش کنه
بعد از گذشت چند دقیقه ی کوتاه از جاش بلند شد
سمت در رفت و آروم بازش کرد
_اینجا هیچ پنجره ای نیست هیچ راه فراری نداریم
باید بریم بیرون وگرنه پیدامون میکنن!_چـ...چطوری؟؟؟
_تو آشپزخونه یه پنجره هست،از همونجا اومدم داخل
میتونیم فرار کنیم_و...ولی...
_بیا بریم ما از پسش بر میایم
با هم میریم بیرون_و...ولی اگه پـ...پیدامون کنن چـ...چی؟!
او...اونا اسلـ...اسلحه د...دارن_میدونم...اما نباید گیر بیوفتیم
اگه همینجا بمونیم و پیدامون کنن دیگه راه فراری نداریم فعلا همشون رفتن طبقه ی بالا
پس زود باش بیا بریم!
![](https://img.wattpad.com/cover/331293230-288-k126103.jpg)
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...