با صدای دورگهای پرسید:
_میخوای از بین ببریشون؟تهیونگ با شنیدن حرفش بغض کرد
_کوک...اینجوری نگو..._فکر میکردم دوستشون داری!
امگا نزدیکتر رفت و کنارش نشست و دستش رو آروم روی شانه الفا گذاشت
_کوک...میدونم چی گفتم اما...اما خودت هم میدونی چقدر دلم میخواد به رویاهام برسم...الفا که نگاهش سخت و بیرحم شده بود پوزخندی زد
_رویا؟تهیونگ با دیدن پوزخندش اخم کرد و با ناراحتی گفت:
_تو میدونی از بچگی چقدر براش تلاش کردم همیشه میخواستم یه آیدل باشم،تو که تمام تلاشهام رو دیدی!جونگکوک از شدت عصبانیت کمی به جلو خم شد،دستش رو محکم روی پای تهیونگ گذاشت و جواب داد
_پس بخاطر رویای مسخرهات قراره بچههامون رو بکشی؟_مسخره؟؟؟من خیلی براش تلاش کردم نمیتونی بهش بگی رویای مسخره!
پسر بزرگتر دستش رو با کلافگی از دستش بیرون کشید و سرش رو پایین انداخت
_آیدل شدن آسون نیست،مخصوصاً برای یه امگا اگه بلایی سرت بیارن من چیکار کنم؟!
تهیونگ تو دو بار تست دادی اما قبول نشدی
وقتشه از رویات دست بکشی!_آره قبول نشدم ولی دلیل نمیشه ازش ناامید شم من هنوز هم میتونم تست بدم...
چشمهاش پر از امید و اشتیاق بود اما دلش پر از ترس،از آیندهای که نمیدونست چطور باید باهاش روبهرو شه_بخاطر همین میخوای بکشیشون؟؟؟؟
_از کشتن حرف نزن من قاتل نیستم من...من من قاتل نیستم...
_تهیونگ من هم نگرانم اما تو نمیتونی تنهایی تصمیم بگیری و از زندگیمون حذفشون کنی!
امگا با عصبانیت گفت:
_یک بار میگی نمیخوای من آسیب ببینم یک بار دیگه اینجوری با بی رحمی باهام حرف میزنی
من هنوز حتی به سن قانونی هم نرسیدم چطور مسئولیت دوتا بچه رو قبول کنم؟!_خب که چی؟!حرف های نامجون و جین روت تاثیر گذاشته یا از آبوجی و آپات میترسی؟
اگه نگران خطراتشی من هم هستم ولی..._نگران خطراتش نیستم!من...من فکر نمیکنم بتونم تو این سن کسی باشم که...که بچه هام بتونن در آینده بهش تکیه کنن!ما خیلی وقت داریم...من هنوز سنم کمه از عهدش بر نمیام بچه داشتن مسئولیت بزرگیه ما میتونیم در آینده هر وقت که بخوایم یه بچه داشته باشیم،کوک ما حتی ازدواج نکردیم من هنوزم میخوام رویاهام رو داشته باشم نمیخوام بقیه از من بدشون بیاد!
_کی گفته ازت بدشون میاد؟؟
همه حامله میشن چه فرقی داره؟!
این تو بودی که گفتی قراره نگهشون داری!_میدونم چی گفتم من فقط میترسم...
_من کنارتم!
_ما از پسشون بر نمیایم!

ESTÁS LEYENDO
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanficبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...