part 9

2.2K 269 40
                                    

حالا ترس تمام وجودش رو در بر گرفته بود

_تهیونگ؟
ته؟
تهیونگ میشنوی؟

_کوک چرا نباید برم مدرسه؟نباید درس بخونم؟!

_کی گفته نمیخونی؟اصلا مگه آپات میذاره؟
تو درست رو رها نمیکنی بهت قول میدم

_اگه واقعا بمیرم چی؟!
میگفت بعد از به‌دنیا اومدنشون نمیتونم تا یه مدت طولانی کارهای زیادی انجام بدم و همش باید استراحت کنم!پس دیگه نمیتونم برقصم؟

چشمی چرخوند و جواب داد
_چرا فقط به رقص فکر میکنی؟

_تو درک نمیکنی!

_چی؟!

نامجون چشم غره ای به جونگ‌کوک رفت و گفت:
_همین الان دکتر گفت نباید با هم بحث کنید!

_آخه هرچی میشه میگه میخوام برقصم
چرا متوجه نمیشی!؟به جز من،خانوادت هم موافق ایدل شدنت نیستن میخوای زندگیت رو نابود کنی؟

_تو هیچ‌وقت درکم نمیکنی!

_چون میگم نباید آیدل بشی میگی درکت نمیکنم؟!
تو خودت هم بچه ها رو میخوای با دوتا بچه فکر میکنی اجازه میدن آیدل شی؟
چرا از رویاهات بیرون نمیای تهیونگ؟؟؟

نامجون به فرمون ماشین ضربه ای زد و خطاب به آلفا گفت:
_کوک بحث رو تمومش کن وگرنه با پای گچ شدت میندازمت بیرون و مجبورت میکنم کل راه رو پیاده بری خونه!

.
.

نامجون اول کوک رو رسوند و بعد تهیونگ رو اما قبل از پیاده شدنش رو به امگا کرد و گفت:
_نگران نباش
خودم با خانوادت حرف میزنم!

_هیونگ من میترسم...

_این طبیعیه که میترسی تو سن حساسی هستی و الان تو یه شرایط خاصی!هر اتفاقی هم بیوفته و هر انتخابی داشته باشی هیچ کدوممون تنهات نمیذاریم

_پس...پس جین‌هیونگ کجاست؟؟؟

_امروز کار داشت و باید به کارهاش میرسید
ولی به من گفت که بیام و مراقبت باشم!

_پس...پس میای داخل؟

_آره نگران نباش خودم باهاشون حرف میزنم

.
.

اون روز نامجون ساعت ها با خانواده‌ش حرف زد،چند روز پشت سر هم باهاشون حرف زده بود و خب...راضی نبودن ولی کاری هم از دستشون بر نمیومد!
نمیتونستن پسرشون رو مجبور کنن بچه هاش رو  سقط کنه

با الفاش کمتر حرف میزد و ازش دوری میکرد

شاید هنوز هم بخاطر حرف هایی که تو ماشین زده بود ازش ناراحت بود؟
خب...حق داشت ازش بخواد بخاطر حرف هایی که با بی رحمی بهش زده بود ازش معذرت بخواد و لوسش کنه...
دلش برای وقت هایی که خودش رو برای کوکیش لوس میکرد تنگ شده بود هنوز حتی مارکش نکرده بود و الان...

 𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙Where stories live. Discover now