دل:
پارت های قبل رو خوندید؟
به شماره پارت ها دقت کنید~.
._من که بهت گفتم نری،چرا به حرف من و آبوجیت گوش نمیدی؟؟از من آدم غمگین تری نساز هیون لجبازی نکن بیا همین فردا با هم بریم پیش یه روانشناس باشه؟انتظار داری بذاریم جلوی چشممون پر پر شی؟؟چشم هات رو دیدی؟انقدر قرمز شدن که نمیتونی درست بازشون کنی
آبوجیت با دست و پای شکسته از وضعیتی که داره ناراحته چون فکر میکنه حال بدت تقصیر بی دقتی خودش بوده!وقتی میبینم تو این شرایط نمیتونم کمکت کنم ناراحت میشم
تهیونگ نزدیک رفت و درحالی که سعی میکرد صداش نلرزه ادامه داد
_گریه کردن راهش نیست پسرم،سعی کن قوی باشی!من هیونِ قوی خودم رو میخوام
میخوای مثل گذشتهی من شی؟!
یه آدم ضعیفهِ افسرده؟افسردگی یه وقت هایی باعث میشه بی تفاوت بشی و حوصله ی هیچ تغییر و اتفاق جدیدی رو تو زندگیت نداشته باشی این روند روزها و روزها تکرار میشه
تو هم میخوای تو دامش بیوفتی؟؟به حرف آپاش گوش نمیداد و هنوز هم گریه میکرد،تهیونگ ابروهاش رو در هم کشید و عصبی از جاش بلند شد و گفت:
_باشه گریه کن ولی بهت قول نمیدم دفعهی دیگه گریه هات رو ببینم و بتونم آرومت کنم![ میخوای زخمش رو خوب کنی؟پس حواست باشه خودت یه زخم دیگه نشی! ]
.
.
.
.تازه از حموم بیرون اومده بود و داشت موهای خیسش رو با حوله خشک میکرد،خیلی خسته بود و نیاز شدیدی به خواب داشت چون دیگه شب ها بدون قرص نمیتونست بخوابه وقتی چشم هاش رو میبست چانگبین رو میدید و وقتی بیدار بود گوشه به گوشه خونه میتونست ببینتش!
ازش میخواستن قوی باشه ولی چطور؟!خودش رو،روی تخت انداخت و چشم هاش رو بست با بلند شدن صدای گوشیش خم شد تا برش داره اما با دیدن شماره ی ناشناسی قصد جواب دادن نداشت با این حال خسته دستش رو دراز کرد تا گوشیش رو برداره
_هیون نجاتم بده،میخوام آزاد باشم دیگه نمیخوام مثل یه برده زندانی باشم!
گوشی از دستش افتاد و شوکه به صورتش تو آینه نگاه کرد،چی؟!با ترس خم شد تا گوشیش رو از روی زمین برداره سعی کرد به همون شماره زنگ بزنه اما خاموش بود
اون چانگبین رو از دست داده بود و حالا دوست دیگهش جیسونگ تو خطر بود!!!
نمیتونست راحت از درخواستش بگذره،خودش تجربه ی بدی از آزار جنسی داشت و این اتفاق قرار بود برای دوستش هم بیوفته؟
همین مضطرب و عصبیش کرده بود،ترسیده زیر لب با خودش تکرار میکرد
_چیکار کنم؟؟؟چیکار کنم؟چیکار کنم؟؟؟
سریع لباس پوشید و از اتاق بیرون زد_کجا میری؟
اجازه نداری تنها بری بیرون_دست از سرم بردار

ČTEŠ
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfikceبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...