_بیدار شدی؟؟
با دیدن کوک چشم هاش درخشید پس خواب نمیدید؟
_صبح به خیرقصد داشت سرجاش بشینه اما با دردی که حس کرد چشم هاش رو محکم بست
_ک...کوک...کوک درد دارم!کوک با شنیدن صدای ترسیدش با استرس پشت سرهم حرف زد
_درد؟خیلی درد داری؟چرا؟
نکنه بخاطر دیشبه؟؟
من..من که...دیشب خشن نبودم!
چی شد؟؟؟
میتونی بلند شی تهیونگ؟یه چیزی بگوووو؟
میگم خوبی؟
تکون...تکون نخور_و...ولی...عضله های شکمم انگـ...انگار گرفته
نمـ...نمیتونم...آخ نمیتونم بشیمممممم_تکون نخور زنگ میزنم به دکترت
کوک هنوز هم با نگرانی تند تند داشت پشت سر هم حرف میزد
تهیونگ با عصبانیت داد زد
_اگه قراره انقدر...آخ انقدر بچــــه بازی در بیاری برو
برو بیروووون
درد دارم رایحت...آخ داری بدترش میکنـــــــــی_باشه باشه چیزی نمیگم عصبی نشو فقط...
_کوک...حرف نز....زود بـــااااش
.
.یک ساعتی از اومدن دکتر گذشته بود و بعد از
معاینه ی تهیونگ بهش چند تا آمپول و سرم تزریق کرد و چند دقیقه ای بود که داشت تو بالکن با کوک حرف میزدالبته بیشتر سرزنشش میکرد...
وقتی داشت معاینش میکرد خیلی عصبی شد
و کلی دعواشون کرد و همینطور تهدید که اگه بخوان سکس رو اولویتشون قرار بدن این بار خانواده هاشون رو در جریان میذاره و کاری میکنه دیگه نتونن حتی کناره هم بخوابن!خوشبختانه این بار خطر زیادی تهدیدش نمیکرد
اصلا دلش نمیخواست باز راهی بیمارستان شه
اگه بلایی سرش میومد قطعا سه ماه آخر بارداریش رو مجبورش میکردن تو بیمارستان بمونه و این رو دوست نداشت
دکتر با اخم در بالکن رو باز کرد و رو به تهیونگ گفت:
_اگه میخواید با همین روند پیش برید من از امروز به بعد دکترتون نخواهم بود!تهیونگ با شرمندگی گفت:
_متاسفم..._این اولین و آخرین باری بود که پام رو گذاشتم اینجا!
و از اتاق بیرون رفت
تهیونگ با ناراحتی به کوک گفت:
_خواهش میکنم برو دنبالش تو طول بارداریم خیلی مراقبم بوده نذار بره.
._چی شد؟راضیش کردی؟
_قول دادم تا زمانی که بچه ها بدنیا نیومدن سکسی نداشته باشیم...متاسفم تقصیر من بود
باید خودم رو کنترل میکردم نباید انقدر زود...
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...