part 20

1.6K 150 34
                                    

_بیدار شدی؟؟

با دیدن کوک چشم هاش درخشید پس خواب نمیدید؟
_صبح به خیر

قصد داشت سرجاش بشینه اما با دردی که حس کرد چشم هاش رو محکم بست
_ک...کوک...کوک درد دارم!

کوک با شنیدن صدای ترسیدش با استرس پشت سرهم حرف زد
_درد؟خیلی درد داری؟چرا؟
نکنه بخاطر دیشبه؟؟
من..من که...دیشب خشن نبودم!
چی شد؟؟؟
میتونی بلند شی تهیونگ؟یه چیزی بگوووو؟
میگم خوبی؟
تکون...تکون نخور

_و...ولی...عضله های شکمم انگـ...انگار گرفته
نمـ...نمیتونم...آخ نمیتونم بشیمممممم

_تکون نخور زنگ میزنم به دکترت

کوک هنوز هم با نگرانی تند تند داشت پشت سر هم حرف میزد
تهیونگ با عصبانیت داد زد
_اگه قراره انقدر...آخ انقدر بچــــه بازی در بیاری برو
برو بیروووون
درد دارم رایحت...آخ داری بدترش میکنـــــــــی

_باشه باشه چیزی نمیگم عصبی نشو فقط...

_کوک...حرف نز....زود بـــااااش

.
.

یک ساعتی از اومدن دکتر گذشته بود و بعد از
معاینه ی تهیونگ بهش چند تا آمپول و سرم تزریق کرد و چند دقیقه ای بود که داشت تو بالکن با کوک حرف میزد

البته بیشتر سرزنشش میکرد...

وقتی داشت معاینش میکرد خیلی عصبی شد
و کلی دعواشون کرد و همینطور تهدید که اگه بخوان سکس رو اولویتشون قرار بدن این بار خانواده هاشون رو در جریان میذاره و کاری میکنه دیگه نتونن حتی کناره هم بخوابن!

خوشبختانه این بار خطر زیادی تهدیدش نمیکرد

اصلا دلش نمیخواست باز راهی بیمارستان شه

اگه بلایی سرش میومد قطعا سه ماه آخر بارداریش رو مجبورش میکردن تو بیمارستان بمونه و این رو دوست نداشت

دکتر با اخم در بالکن رو باز کرد و رو به تهیونگ گفت:
_اگه میخواید با همین روند پیش برید من از امروز به بعد دکترتون نخواهم بود!

تهیونگ با شرمندگی گفت:
_متاسفم...

_این اولین و آخرین باری بود که پام رو گذاشتم اینجا!

و از اتاق بیرون رفت

تهیونگ با ناراحتی به کوک گفت:
_خواهش میکنم برو دنبالش تو طول بارداریم خیلی مراقبم بوده نذار بره

.
.

_چی شد؟راضیش کردی؟

_قول دادم تا زمانی که بچه ها بدنیا نیومدن سکسی نداشته باشیم...متاسفم تقصیر من بود
باید خودم رو کنترل میکردم نباید انقدر زود...

 𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙Where stories live. Discover now