part 7

2.3K 284 22
                                    

دو ساعت از وقتی که برگشته بود خونه گذشته بود

نه دلش میخواست کوک رو از دست بده و نه رویاش رو...

با ناامیدی به صفحه ی روشن گوشیش نگاه کرد

هرچی بهش زنگ میزد جوابی دریافت نمیکرد

تمام سال هایی که کنار هم بزرگ شدن هیچ وقت بهش بی محلی نمیکرد

ناامید باز هم شمارش رو گرفت
هنوز چند تا بوق بیشتر نخورده بود که تماس وصل شد
با نگرانی گفت:
_الو چرا هرچی زنگ میزنم جوا...

_سلام شما صاحب این گوشی رو میشناسید؟!

تعجب کرد
_بله...
گوشیش دست شما چیکار میکنه؟

_ایشون رو یک ساعتی میشه که به بیمارستان اوردن
متاسفانه چون تلفنشون رمز داشت به هیچ کدوم از اعضای خانوادش دسترسی ای نداشتیم

_بیـ...بیمارستان؟

_بله ایشون تصادف کردن

_چـ...چی؟

تهیونگ گوشی رو محکم تو دستش فشرد از پله ها تند تند پایین اومد

آبوجی و آپاش تو پذیرایی نشسته بودن،ترسیده به سمتشون رفت

_تهیونگ حالت خوبه؟

با دست های لرزون گوشی رو به دست آبوجیش داد

_چی شده؟
گوشی رو از پسرش گرفت
_الو؟
بله بفرمایید

_....

_بیمارستان؟؟

_تهیونگ؟؟؟
کی زنگ زده بود؟؟

_نمیـ...نمیدونم آپـــا میگه...میگه کوک تـ...تصادف کرده
آبوجی...بگو که زندست آبوجــــی

هیون شیک سعی کرد آرومش کن
_اول باید ببینیم چه خبر شده
چرا جدیدا انقدر استرسی شدی؟!

_چیشد؟چی گفت؟؟
باید برم پیشش باید برم پیش کوک،زندست نه؟

_نگران نباشید آسیب زیادی ندیده

_نه، باور نمیکنم!
میخوام برم بیمارستان میخوام ببینمش

_من زنگ میزنم به سوک
تهیونگ آماده شو میریم بیمارستان

_این بچه دو دقیقه نمیتونه دردسر درست نکنه! میرم ماشین رو روشن کنم

تهیونگ دنبالش راه افتاد
_آبوجی دیگه چی گفت؟؟گفت خوبه؟!

_امروز به اندازه ی کافی دلیل برای عصبانیتم دارم
کلافه دستی به موهاش کشید و سوار ماشین شد
_پس بهتره فعلا باهام حرف نزنی

هیون شیک هم سوار ماشین شد و همزمان گوشیش دستش بود
_آره سوک
گریه نکن
آره آدرس رو که داری
ما هم داریم میریم بیمارستان ســـــوک،جون گفت چیزیش نشده!
آره،باشه قطع میکنم

 𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙Where stories live. Discover now