لطفاً چک کنید،پارت قبلی رو خوندید یا نه~♡
.
.
مجبور شد مرخصی بگیره و سه روز کامل پیش پسرش بمونه
_هیون سوپت رو زود بخور سرد میشه
دهنت رو باز کن_آپااا
من نمیخوام وزن اضافه کنم
این مدت از بس غذا خوردم مطمئنم بخیه هام باز میشن و تمام غذاها میریزن بیرون!
اَی دیگه نمیتونمممم
نمیشه بری سرکار؟!با تعجب چند بار پلک زد قاشق رو درون ظرف گذاشت و گفت:
_عـــــجـــــب تو که همش میگفتی چرا پیشت نیستم الان هم که پیشتم میگی برو سرکار؟
به چه سازت برقصم؟_آپـــــا قسم میخورم نمیتونم
دیگه جا ندارم_خیله خـــب
با به یاد اوردن چیزی مشکوک به سمتش برگشت و پرسید
_راستی هیون
به پدربزرگ هات که چیزی نگفتی؟با سکوت پسرش آروم به پیشونیش زد
_نگو که گفتی!_آ؟!مگه نباید میگفتم؟!
_هـــــــیـــــــــــون!!!!!!!!!!
_داد نزن آپااا
_اگه میخواستیم بدونن خودمون بهشون میگفتیم
چرا نگرانشون میکنی؟؟_خودشون تصویری زنگ زدن پرسیدن حالت چطوره؟من هم جای زخمم رو نشونشون دادم گفتم چاقو خوردم دروغ میگفتم؟!
_وای هیوووووون تو از کی تاحالا انقدر راستگو شدی؟؟؟؟
_خب چیه؟؟؟
_کِـــــی بهشون گفتی؟؟
_بذار فکر کنم!
_هیون!!!!
_همین امروز
_چطور به من چیزی نگـ...
هنوز حرفش کامل نشده بود که زنگ گوشیش بلند شد
_وااای من جوابشون رو چی بدممم؟؟؟_خب به من چه؟؟!
_وای الهه ی ماااه من از دست این توله چه غلطی کنممم؟
هیون با ذوق گفت:
_آپا نمیخوای جواب بدی؟.
._آپا آخه چرا سفرتون رو رها کردید اومدید؟؟
_تهیونگ!
باورم نمیشه مسئله به این مهمی رو پنهان کردید تا کی میخواستید چیزی نگید؟؟_باید اتفاق بدتری سر نوهم میومد تا خبر دار میشدیم؟
میدونی چه حالی شدم؟؟؟
هیون شیک با ناراحتی بازوی هیون رو ماساژ داد
_هیون کوچولوی من خیلی درد داری؟؟؟_آره پاپاااابزرگ خیلی درد میکنه!
تهیونگ به لوس بازی پسرش نگاه کرد و بعد با تعجب به جونگ کوکی که دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و با بدبختی بهش نگاه میکرد،نگاه کرد
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...