part 27

1.7K 155 44
                                    

_نمیتونی شب رو اینجا بمونی!

_من نمیام خونه

جین با ناراحتی رو به کوک گفت:
_بذار یه امشب رو بمونه

_تهیونگ وقتی از سرکار برمیگرده اول از همه باید به پسرش سر بزنه میدونی که نبینتش عصبی میشه،بیا بریم بیشتر از این آرامش رو از آپات نگیر!

_راحت باش،بهم بگو وجود تو باعث بهم زدن آرامش جفتمه

_بیا بریم خونه

_نمیاااام عمو نام بهش بگو من اینجا میمونم!

نامجون با مهربونی گفت:
_به نظر من بهتره امشب رو پیش تهیونگ باشی میتونی فردا باز هم بیای پیشمون آپات دوست نداره شب ها خونه نباشی

_دارید پرتم میکنید بیرون؟!

جین اعتراض کرد و گفت:
_هـــیون آخه چرا باید پرتت کنیم بیرون؟
تو هروقت بخوای باز هم میتونی بیای اینجا

_نمیخوام برممممم

_همین الان میای بیرون!

و بلاخره به هر زحمتی که بود الفا سوار ماشینش کرد و به سمت خونه حرکت کردن
_رفتیم خونه ازش عذرخواهی میکنی!

_من چیزی نگفتم که احتیاجی به عذرخواهی داشته باشه!

جونگ‌کوک ماشین رو گوشه ای پارک کرد و سعی کرد کنترلش رو از دست نده
_هیون،آپات افسردگی داره و تو اینجوری باهاش حرف میزنی؟

_اون خیلی وقته افسردگی داره!

_آره،چون یه تیکه از وجودش رو از دست داده تمام این سال‌ها سعی کرده بخاطر من و تو قوی بمونه نذاشته اوضاع از اینی که هست بدتر شه اما از وقتی شروع کردی به خرابکاری،بیشتر از قبل به قرص‌ها پناه می‌بره هیون،باید درکش کنی باید حواست بهش باشه نه اینکه زخم‌های کهنه‌ش رو عمیق‌تر کنی

_کاش من جای یونگ می‌مردم...شاید اون موقع منم عزیز می‌شدم!

کوک شانه‌اش رو گرفت و اون به سمت خودش کشید
_یکی از معجزات زندگیمون تویی...تهیونگ بیشتر از چیزی که فکر می‌کنی دوستت داره
هر شب وقتی به خونه برمی‌گرده تا اتاقت رو چک نکنه و مطمئن نشه که اونجا نیستی،خوابش نمی‌بره اگه تو نبودی اون هم نمیتونست این زندگی رو تحمل کنه

.
.

_چه بوی خوبی...

_عزیزمم! اصلاً متوجه نشدم که اومدی
نگاهش که به هیون افتاد،لحظه‌ای مکث کرد اما دوباره با کمی ناراحتی به آشپزی ادامه داد و گفت:
_این مدت که خانم آن مرخصی گرفته گفتم خودم غذا درست کنم این هفته شیفت شب نیستم می‌تونم شام رو آماده کنم،آخر شب هم یه چیزی برای ناهارتون درست می‌کنم

_نمی‌خواد خودت رو خسته کنی

امگا لبخند محوی زد و گفت:
_نه خسته نمی‌شم...

 𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙Onde histórias criam vida. Descubra agora