_اگه یه روزی...برگردیم به گذشته باز هم این عشق رو انتخاب میکنی؟؟
تهیونگ با بغض خفه ای جوابش رو داد
_مطـ...مطمئن نیستم...الفا بهش خیره شد و سرش رو به نشونهی فهمیدن تکون داد
_شاید از خودخواهی زیادمه اما من این راه رو با تمام سختی هاش دوباره انتخاب میکنم برای داشتن تو...برای داشتن هیون..._نـ...نمیپرسی چـ...چرا رفتم؟!
_فقط میدونم مقصر من بودم!
_مـ...من ازت دور شدم تا از نداشتنت فرار کنم
میترسیدم رهام کنی...پس..._ته...
چشم های تهیونگ پر از اشک شد و بی صدا گریه کرد
_پس چرا گریههای من تموم نمیشن؟؟جونگکوک آهی کشید و جواب داد
_بعد از این که رابطمون تموم شد
من دیگه عاشق نشدم،تو این سال ها تلاش کردم فراموشت کنم اما نتونستم،برای همین اینجام
تو چی؟تونستی فراموشم کنی و زندگی راحتی داشته باشی؟!امگا پیشونیش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
_کـ...کاش میتونستم یه سری خاطرهها رو از ذهنم پاک کنم..._حتی عشقه بینمون رو؟!
چرا سعی نمیکنی با خودت مهربون تر باشی؟!لبهاش از فشار عصبی ای که روش بود لرزید
_مهربون تر؟!_درد ها و تروماها هیچ وقت فراموش نمیشن
اگه یه کوه وسیله روی دوشت باشه نمیتونی همش رو باهم پایین بذاری پس اگه کلی مشکل داشته باشی نمیتونی همش رو با هم حل کنی وقتی میگم با خودت مهربون تر باش منظورم همینه،هممون ممکنه یه روزی اشتباه کنیم ولی تو تنها آدمی هستی که اگه اشتباه کنی باز هم من پشتت در میام تنها آدمی هستی که حتی اگه حق با تو نباشه من خودخواهانه حق رو به تو میدمتهیونگ نفسش رو با لرز بیرون فرستاد و صادقانه گفت:
_من دیگه نمیدونم چطور...چطور باید این زندگی رو زندگی کنم..._تهیونگ قسم میخورم من زندگی رو تو چشم هات دیدم
_صدام نکن...
کوک غمگین پرسید
_آخرین بار گفتی از صدام متنفری،پس واقعا متنفری؟؟امگا سکوت کرد نه بخاطر این که از صدای الفا متنفر بود،بهخاطر این سکوت کرد که میدونست اگه جلوی خودش رو نگیره باز هم گریش میگیره
_ترس از هرچیزی باعث میشد بیشتر نخوام زندگی کنم...جونگکوک به همسری که مدتها از داشتنش محروم شده بود نگاه کرد و دلتنگ گفت"
_فکر کردن بیش از حد میتونه چیزی رو که حتی هنوز شروع نشده خراب کنه!_نمیدونم ولی احساسی که داشتم این که نمیتونم تا آخرش دووم بیارم برام...برام خیلی سخت بود...نمیخواستم من رو تو لباسهای خونی ببینی،نمیخواستم...نمیخواستم هیون دیگه از آپاش بترسه...چون نمیخواستم همچین اتفاق هایی تکرارشه رفتم...

YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...