تهیونگ خمیازهای کشید هنوز چشم هاش بسته بودن که دستش رو اطراف تخت دراز کرد تا الفا رو پیدا کنه اما با چیزی مواجه شد که باعث شد قلبش یک لحظه از تپش بیفته
تخت خالی بود
دستش تو هوا معلق موند و انگار زمان برای لحظهای متوقف شد،احساس سردرگمی و ترس به سراغش اومد، با وحشت چشم هاش رو باز کرد و اطراف رو نگاه کرد الفا روی صندلی نشسته بود
_فکر کردم رفتی...
نفس راحتی کشید و صداش کمکم آروم شدکوک کتابش رو بست و نگاهش کرد
_از کنارت تکون نمیخورم فقط امتحاناتم شروع شده بهتره دیگه نخوابی ساعت شیشهبا تعجب به ساعت نگاه کرد
_پنج ساعت خوابیدم؟؟؟خمیازه ی دیگه ای کشید
_خیلی خوابیدم_اشکالی نداره،نامجون گفته بخاطر بچه هاست
زیاد کسل و خسته میشی_هوم خسته میشم
_تا بری دست و صورتت رو بشوری میرم خوراکی بیارم بخوری
_کوکی
الفا به سمتش برگشت و لبخندی زد
_جانم؟_کوکـــــی
_جانم تهیونگ؟
_دوست دارم
و بوسه ای براش فرستاد و با خنده به سمت دسشویی فرار کردالفا تا میخواست بهش برسه از شانس بدش در بسته شد،چند بار به در زد و گفت:
_ببین من هر چقدر بخوام تحمل کنم و باهات کاری نداشته باشم تو نمیذاری!تهیونگ بیتوجه به سروصداش آبی به دست و صورتش زد،چقدر خوب خوابیده بود
آهی کشید و به صورت پف کردش نگاه کرد از وقتی حامله شده بود از خودش و هیکلش به شدت بیزار شده بود از آمپول های درناک و قرص هایی که میخورد متنفر بود اما راه فراری هم نداشت...به هرحال خودش همچنین راه سختی رو قبول کرده بود...پشیمون بود؟
هنوز نمیدونست...از دسشویی بیرون اومد و چند تا از کتاب هاش رو برداشت و صندلیش رو کناره صندلی کوک گذاشت
اون هم باید درس میخوند
حالا که رویاش ازش گرفته شده بود...هنوز نمیدونست قراره چه رشته ای رو برای دانشگاه انتخاب کنه تمام عمرش هدفی جز آیدل شدن و خوندن نداشت حالا چیکار میکرد؟نمیدونست با آیندش چیکار کنه اما...اما وقتی الفاش به فکر آینده ی بچه هاست چرا تهیونگ نباشه؟!_درس میخونی؟
_هوم
_برات شیر توت فرنگی و کیک اوردم
امگا به دستش نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد
_کـــــوک عاشقتمممم_عاشق من؟
و به دستش اشاره کرد
_یا اینا؟_خب عاشق تو!ولی خب...خب...آه بیارشون دیگه بچه ها گرسنشونه!
جونگکوک خندید و گفت:
_الان دیگه یه دلیلِ محکم برای تک تک لوس بازی هات داری!

YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...