_خمیازه ای کشید
هنوز چشم هاش بسته بود که دستش رو روی تخت کشید تا پیداش کنه اما با جای خالیش مواجه شد
کسی کنارش نبودبا ترس چشم هاش رو باز کرد و سرجاش نشست
_فکر کردم رفتی...کوک کتابش رو بست و نگاهش کرد
_از کنارت تکون نمیخورم
امتحاناتم شروع شده
بهتره دیگه نخوابی ساعت شیشهبا تعجب به ساعت نگاه کرد
_پنج ساعت خوابیدم؟؟؟خمیازه ی دیگه ای کشید
_خیلی خوابیدم
_اشکالی نداره
نامجون گفته بخاطر بچه هاست
زیاد کسل و خسته میشی_هوم
_تا بری دست و صورتت رو بشوری
میرم خوراکی بیارم بخوری_کوکی
به سمتش برگشت و لبخندی زد
_جانم؟_کوکـــــی
_جانم تهیونگ؟
_دوست دارم
و بوسه ای براش فرستاد و با خنده به سمت دسشویی فرار کردکوک تا میخواست بهش برسه از شانس بدش در بسته شد
چند بار به در زد و گفت:
_ببین من هر چقدر بخوام تحمل کنم و باهات کاری نداشته باشم تو نمیذاری!بی توجه به سروصداهای جونگ کوک آبی به دست و صورتش زد چقدر خوب خوابیده بود
آهی کشید و به صورت لاغرش نگاه کرد
از وقتی حامله شده بود از خودش و هیکلش به شدت بیزار شده بود
از آمپول های درناک و قرص هایی که میخورد متنفر بود اما راه فراری هم نداشت...به هرحال خودش همچنین راه سختی رو قبول کرده یود
از دسشویی بیرون اومد
چند تا از کتاب هاش رو برداشت و صندلیش رو کناره صندلی کوک گذاشت
اون هم باید درس میخوند
حالا که رویاش ازش گرفته شده بود...
هنوز نمیدونست قراره چه رشته ای رو برای دانشگاه انتخاب کنهجز رقصیدن و خوندن چیکار میکرد؟
نمیدونست با آیندش چیکار کنه اما...اما وقتی کوکیش به فکر آینده ی بچه هاست چرا تهیونگ نباشه؟!
_درس میخونی؟
_هوم
_برات شیر توت فرنگی و کیک اوردم
به دستش نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد
_کـــــوک عاشقتمممم_عاشق من؟
به دستش اشاره کرد
_یا اینا؟_خب عاشق تو!
ولی خب...خب...آه بیارشون دیگه بچه ها گشنشونه!کوک خندید و گفت:
_الان دیگه یه دلیلِ محکم برای تک تک لوس بازی هات داری!
![](https://img.wattpad.com/cover/331293230-288-k126103.jpg)
VOUS LISEZ
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...