_تهیونگ عزیزم مطمئنی میخوای تنها بری؟
کلافه گوشیش رو تو دستش جا به جا کرد و گفت:
_اولین بارم نیست دارم میرم پیش جیهوپ هیونگ
حالم خوبه
راستی امشب قراره هیون بره پارتی نمیخواستم بهش اجازه بدم اما...هوف...
کوک حتما بهش بگی بفهمم مست کرده دیگه نمیذارم با هیچ کدوم از دوست هاش بره بیرون
به آقای سو حتما تاکید کن خودش ببرتشون
اجازه نده تنها برگرده خونه باشه؟_باشه بهش میگم،مواظب خودت باش
.
.
.
._تهیونگ!
_سلام
جیهوپ لبخند مهربونی زد
_خیلی وقت بود ندیده بودمت_متاسفم...
_اشکالی نداره همین که اومدی کافیه راحت باش و بشین
از خودت بگو
این روز ها چیکار میکنی؟؟_مثل همیشه دارم خودم رو با کار خفه میکنم
هر روزی که کار میکنم از خودم میپرسم تو که از بیمارستان متنفر بودی پس چطور مسیرت به همچین جایی رسید؟_هنوز فکر میکنی شغلت رو دوست نداری؟
_نمیشه گفت دوستش ندارم اگه دوستش نداشتم همون اول رهاش میکردم
چون سرم گرم میشه و باعث میشه به اتفاق های گذشته فکر نکنم دوسش دارم...
شاید نتونم دردی که تو وجودمه رو درمان کنم
اما میتونم به درد های جسمی بقیه کمک کنم..._هنوز از اتاق عمل دوری میکنی؟؟
_آه آخرین بار یه بچه ی پنج ساله زیر دستم فوت کرد...
هر وقت مرگ یکی رو با چشم هام میبینم حس میکنم یونگ جلوی چشم هامه و داره زجر میکشه...نمیدونم چطور با دیدن مرگشون هنوز زندم و هنوز هم این شغل رو ادامه میدم
همش فکر میکنم مرگشون تقصیر منه!_میتونی بهم توضیح بدی چه اتفاقی برای دختر بچه افتاده بود؟
_تو تصادف همه ی استخون های بدنش شکسته شده بود و سرش به شدت آسیب دیده بود
_پس حالش خیلی بد بود؟
سری به نشونه ی آره تکون داد
_اگه جای تو یکی دیگه از همکارهات عملش میکرد زنده میموند؟!
تهیونگ سرش رو به نشونه ی نه تکون داد
"پس تهیونگ خودش میدونست تو کارش موفقه!"
_پس خودت هم میدونی حال اون بچه حتی قبل از این که به بیمارستان برسه بد بوده و کاری از دستت بر نمیومد؟
تهیونگ تو نمیتونی جون همه رو نجات بدی
هممون میدونیم تو کارت بهترینی_نه نیستم!
یک ماه پیش هیون چاقو خورده بود و تنها کاری که تو اتاق عمل از دستم برمیومد نگاه کردن بود
هیچ کاری نتونستم انجام بدم هیچی..._به یاد داری سال ها پیش بهم گفتی پدر خوبی نیستی؟من بهت گفتم تو بهترین پدری هستی که هیونجین میتونه داشته باشه و تو حرفم رو باور نکردی
به خودت
به زندگیت
به پسرت نگاه کن فکر کنم هیون دیگه ۱۸ سالش شده درسته؟
پس تولد ۱۸ سالگیش رو دیدی؟

VOCÊ ESTÁ LENDO
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanficبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...