با دیدن وضعیت پدرش هیچی نگفت
حتی نپرسید چطور همچین اتفاقی افتاد؟
نپرسید...فقط بهش خیره موندنشسته بود و زل زده بود
همینماشین کوک داغون شده بود
از دیشب تصادف کرده بود و بعد از این که به بیمارستان رسوندنش به تهیونگ خبر دادن
تهیونگ هم ترجیح داد همسرش رو به بیمارستان داوون منتقل کنن تا بتونه خودش مراقبش باشه
دلش میخواست داد بزنه و سرزنش کنه
چرا مراقب خودش نبود؟؟!
مگه نمیدونست اگه اتفاقی براش می افتاد تهیونگش دیونه میشد؟
اگه از دستش میداد چیکار میکرد؟؟و حالا حرف هایی که این همه سال از الفاش شنیده بود رو درک میکرد
"من بدون تو شاید نمیرم ولی واقعا زندگی هم نمیکنم"
تک تک حرف های کوک مثل فیلم از جلوی چشم هاش رد میشد و تو ذهنش اکو میشد
" تهیونگ من...
با روانی که در حال فروپاشی بود سعی کردم برات بهترین باشم... "" مطمئنم قبل از به دنیا اومدنم به روح خستم همه ی این زندگی رو نشون دادن و من وقتی تو رو دیدم انتخاب کردم که به این دنیا بیام "
" نه من مجبورت نمیکنم باهام صحبت کنی فقط دارم میگم دلم واقعا برات تنگ شده...
فقط میخوام بهت بگم که حرف زدن با تو رو دوست دارم
اگه این حس متقابل نیست عیبی نداره به هرحال قرار نیست همیشه دو نفر احساسات مشابهی به هم داشته باشن "" تهیونگ بیا گذشته رو رها كنیم میدونم سخته...
خیلی سخته...
ولی بیا رهاش کنیم بايد دست هامون آزاد باشه تا بتونیم آیندمون رو بسازیم "هیون چشمش به آپاش افتاد
مثل همیشه اصلا تو پنهان کردن نگرانیش موفق نبود چون چشم هاش از اشک پر و خالی میشد
_کوک..._حالم خوبه
_نیست...حالت خوب نیست...نیست...
_میخوای گریه هات رو ببینم و بدتر از این شم؟!
چشم هاش رو محکم بست و اشک هاش رو پاک کرد
_ببین گریه نمیکنم_بیا اینجا هیون
حالا که آپات گریه نمیکنه تو شروع کردی به گریه کردن؟!_آبوجـــی
_جـــانـــم؟؟
_پ...پاهات...د... دستت...د...
_گریه نکن پسرم،حالم خوب میشه یه شکستگی کوچیکه
هیون روی تخت نشست و سرش رو روی سینه آبوجیش گذاشت و با بغض نگاهش کرد
کوک هم سرش رو نوازش کرد و با لبخند به تهیونگ نگاه کرد
_یادته تِه؟
هیون بچه که بود عادت داشت اینجوری نگاهت کنه و بغلت بخوابه
چقدر زود بزرگ شدی هیونمبا لوسی سرش رو به سینه ی آبوجیش فشرد و حرفی نزد
تهیونگ هم دست الفاش رو محکم گرفت و گفت:
_کوک...دیگه حق نداری تنهایی رانندگی کنی
![](https://img.wattpad.com/cover/331293230-288-k126103.jpg)
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...