ستاره ی بیرنگ رو رنگیش کن:)☆
.
._لباست رو بپوش...بپوششون لطفا همه منتظرن
لباسهای مشکی رنگ رو روی زمین انداخت
پوزخندی زد و گفت:
_بپوشم؟ انتظار داری بیام مراسم مرگ بچم رو بگیرم؟ اصلا خاکستری وجود داره؟
میخواید چه مراسمی بگیرید؟
فریاد زد
_میخواید چه مراسمی براش بگیرید؟؟؟حتی از جسد بچمم محرومم میفهمی؟تو قول دادی بچم رو بهم برگردونی کوک تو قول داده بودی
هشت ماه با تمام سختی هایی که داشتم بچه ها رو نگه داشتم و تنها چیزی که میخواستم این بود مراقب بچه هام باشی
ولی چی شد؟؟
عصبی خندید
_مراقبش بودی؟
مراقب یونگ بودی؟
برم خاکسترش رو از تو زباله ها جمع کنم!؟؟
یقه ی لباسِ الفا رو گرفت و با عصبانیت گفت:
_اون زن باید میمیرد
زندان؟؟
زندان برای اون عوضی؟؟؟کوک...عرضه ی نگه داری از بچت رو نداشتی؟!؟
چرا مراقبش نبودی؟؟_تهیونگ...
_تو چه الفایی هستی که نمیتونی از بچه ی خودت مراقبت کنی؟؟؟
بچم مرده کوک بچمون مرده
بچمون رو ازمون گرفتنجونگکوک کنترلش رو از دست داد و با خشونت یقه ی لباسش رو از دست تهیونگ بیرون کشید و گفت:
_این وسط یونگ فقط بچه ی تو بود؟؟؟؟چون جلوت گریه نمیکنم فکر میکنی خیلی خوشحالم؟
یونگ بچه ی من هم بود،وقتی خبر مرگش رو شنیدم دیونه شدم شکستم اما به خودم اجازه ندادم بیشتر از این نابودشم
میدونی چرا؟؟؟؟بخاطر هیونجین،بخاطر توی لعنتی تمام این چند هفته اونقدری که به حال تو فکر میکردم به خودم اهمیت ندادم
به دیوار تکیه داد و همونجا نشست
_حق نداری همچین حرف هایی به من بزنی
به منی که حس میکنم با مرگ بچم یه شبه پیر شدم با من اینجوری نباش ته....
.
.
.هیونشیک با ناراحتی به پسرش نگاه کرد
_پسرم...هیونجین خودش رو کُشت بیا یکم بغلش کن عزیزم؟تهیونگ؟اون پسرته،داره گریه میکنه فقط چند دقیقه بغلش کنتهیونگ به دیوار زل زده بود،نه به آپاش و نه به بچش نگاه نمیکرد
_فقط چند دقیقه باشه؟؟؟
.
._قبول نکرد؟
_حتی بهش نگاهم نکرد...
جونگکوک با ناراحتی گفت:
_میدونم...هرچقدر التماسش میکنم ببرمش پیش روانشناس قبول نمیکنه_درکش کن کوک...
_درکش کنم؟؟
من همیشه دارم درکش میکنم!
پس کی قراره یکی من رو درک کنه؟؟
چرا متوجه نمیشید من هم بچم رو از دست دادم
هیونجینی که از گریه سرخ شده بود رو از بغلش گرفت تا به سمت اتاق بره و بخوابونتش

ESTÁS LEYENDO
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanficبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...