دو ساعت و 56 دقیقه ی قبل:
با اخم به گوشیش نگاه کرد
این اولین باری بود که هیون به این شکل گوشی رو قطع میکرد و به حرفش اهمیتی نمیدادساعت نُه شب کجا میخواست بره؟
قطعا وقتی پدرش بیمارستان بود هیون از کنارش تکون نمیخورد ولی حالا؟
همه ی حرف هاش براش مشکوک بود
چون کاملا امگا رو میشناخت و میدونست لجبازه و مطمئن بود تا کاری نکنه آروم نمیگیره!تهیونگ آدرس خونه ی دوست هیون رو براش فرستاده بود و ازش خواسته بود حتما پسرش رو برگردونه خونه و پیش خودش نگهش داره!
چند دقیقه ی بعد چان نزدیکه همون خونه ماشینش رو خاموش کرد و منتظر شد
میخواست منتظر بمونه و ببینه هیون با دوست هاش قراره کجا بره؟؟
چون صددردصد قرار نبود به هیونگش چیزی بگه!
پس تو ماشین نشست و به در خونه خیره شد
ساعت از نُه شب هم گذشته بودنیم ساعت دیگه هم منتظر موند
وقتی دید هنوز کسی از خونه خارج نشده
باز هم به گوشیش زنگ زد ولی جوابی دریافت نکرد
با اخم از ماشین پیاده شد و سمت خونه رفت
از پله ها بالا رفت و زنگ در رو زد
_با کسی کاری دارید؟؟
به پایین پله ها نگاه کرد و زن مسنی رو دید
_برادرم بهم گفته بود قراره شب رو پیش دوستش بمونه ولی هرچی زنگ میزنم انگار کسی خونه نیست!
زن لبخند بزرگی زد
_آیگوووو تو باید برادر هیونجین باشی درسته؟؟
من مادر چانگبینم
نگران نباش بهم گفتن زود برمیگردن_مگه جایی رفتن؟
ولی من کسی رو ندیدم از در خارج شه!_خیلی منتظر موندی؟؟حتما از در پشتی رفتن
سوییچ تو دستش رو محکم فشرد و پرسید
_به شما گفتن کجا میرن؟؟_آره بهم گفتن تولد یکی از دوست هاشونه مگه هیونجین چیزی بهتون نگفته بود؟!
_....
_نگران نباش پسرم
گفتن زود برمیگردن!_خبر دارید کجا رفتن یا آدرسی...؟!
_نه چیزی نگفتن
یک ساعتی میشه رفتن
بیا پایین میتونی تو سوپر مارکت منتظر بمونی
زود برمیگردنچان تعظیمی کرد و گفت:
_متاسفم باید برم ولی اگه برگشت لطفا حتما بهش بگید جواب تلفن هیونگش رو بده_حتما بهش میگم
عصبی در ماشین رو باز کرد
گوشی رو از تو جیبش بیرون اورد
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...