کناره هم راه میرفتن
قدم هایی که برمیداشت نصف قدم های مینهو هم نمیشد با از دست دادن چانگبین غم عجیبی تمام وجودش رو گرفته بود و حس میکرد یک تیکه ی بزرگ از قلبش رو جدا کردن
دوستی که از بچگی میشناخت دیگه قرار نبود کنارشون باشه
و این...براش دردناک بودمینهو با فکر به اینکه صدای قدم های جیسونگ قطع شده به سمت عقب برگشت تا پیداش کنه
_جیسی؟؟؟با شنیدن اسمش با نگاه اشکیش بهش خیره شد
با دیدن صورت خیسش قدم های باقی مونده رو طی کرد
_خیلی...خیلی ترسیدی؟؟با لب های آویزونی مینهو رو بغل کرد و گفت:
_بـ...باید زود تر برم خونه...به آرومی دستش رو به سمت تار های ابریشمی موهاش برد و گفت:
_میخوای همینجا بمونم تا مطمئن شم اتفاقی نمیوفته؟؟_نــــه دیونه شدی؟؟
اگه آبوجیم ببینتت چی؟
سریع گفت و نگاهش رو ازش گرفت و با استرس به اطراف نگاه کردمینهو بازدمش رو بیرون فرستاد و گفت:
_نمیتونم تنهات بذارم..._باید بری
سونگمین تنهاست
نگرانم نباش اتفاقی نمیوفتهبا شرمندگی صاف ایستاد
_دیشب...
اصلا حواسم به ساعت نبود وگرنه زودتر میرسوندمت خونه_تو اون وضعیت چطور انتظار داشتی به ساعت توجه داشته باشی؟!
دستش رو فشرد و با اطمینان گفت:
_بعدا بهت زنگ میزنم
برو پیشش بهت احتیاج داره
کاش میتونستم کنارش باشم ولی..._سونگمین درک میکنه
_اگه جلوش رو میگرفتیم...
با ناراحتی به اشک هاش نگاه کرد
اون هم دوست داشت گریه کنه و برای بهترین دوستش عزاداری کنه
اما به عنوان یه الفا باید احساساتش رو کنترل میکرد!
اون هم تو موقعیتی که امگای دوست داشتنیش ضعیف تر از همیشه بوددستش رو گرفت و به لبش نزدیک کرد و بوسید با حس کردن لب های داغ مینهو پلک های خیسش رو از هم باز کرد
سعی کرد لبخند بزنه تا از نگرانیش کم کنه
_بعدا میبینمتدستش رو آروم از دست مینهو بیرون کشید و ازش جدا شد
چند قدم جلو رفت و با لبخند غمگینی به طرفش برگشت و براش دست تکون داد
مینهو با دیدنش لبخند غمگینی زد
_دوست دارمچند ثانیه ای ایستاد
چیزی نگفت و به مسیرش ادامه داد.
.مطمئن بود پدرش این ساعت در روز هنوز خونست
سعی داشت رایحه ی ترسیدش رو آروم کنه
بدتر از همه این بود که جیسونگ کلید خونه رو نداشت!
درسته
اجازه ی داشتن کلید رو نداشت!دلیلش؟؟؟
متأسفانه خانوادش کاملا طرز فکر قدیمی و پوسیده ای داشتن
البته این طرز فکر فقط برای امگاهای خانواده بود
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...