_زودباش تهیونگ
با آرامش رو بهش گفت:
_عجله نکن تازه ساعت هشته_تو که میدونی سرش شلوغه
فقط صبح ها کلینیکه
تو که لباس هات رو پوشیدی پس چرا نمیای پایین؟_باشــــه اومدم
هر دو سوار ماشین شدن
_استرس گرفتمممم
_قراره بگه جنسیتشون چیه چرا باید استرس بگیری!؟
حالشون خوبه نگران نباش_امیدوارم
.
._هیونگ سالمن؟
نامجون با لبخند بهشون نگاه کرد و با اطمینان گفت:
_آره سالمنتهیونگ با خیال راحت نفس حبس شدش رو بیرون فرستاد
_پس این همه تلاش و استراحت نتیجه داد؟هر دو به مانیتور نگاه کردن
حالا میتونستن بچه هاشون رو ببینن!
کوک با ذوق به تصویرشون نگاه کرد
با صدای نامجون به خودشون اومدن_چه حسی دارید؟
قراره دوتا پسر شیطون داشته باشیدهر دوشون با تعجب بهش نگاه کردن
_پسر؟
_هر دو؟_آره انتظارش رو نداشتید؟
کوک طولانی پلک زد و ناباور گفت:
_دیگه واقعا باورم شد دارم پدر میشم_خیلی...حس عجیبیه!
_رشدشون داره کامل میشه پس باید بیشتر از قبل مواظب خودت باشی
هر روز دارم راجب همین موضوع باهاتون حرف میزنم
امیدوارم به حرف هام خوب گوش کنید_هیونگ میدونم خیلی نگرانمون هستی...من و کوک تمام تلاشمون رو میکنیم اتفاقی براشون نیوفته
از الان استرس این رو دارم که قراره چطور بدنیاشون بیارم..._کتاب هایی که بهت دادم رو خوندی؟
_آره هیونگ خوندم...با کوک کامل خوندمشون اما تو کتاب ها فقط حرف های مثبت زدن!
از درد داشتن که حرفی نزدن...من نگران دردشم..._قرار نیست طبیعی بدنیا بیان،قراره بیهوش بشی تهیونگ...نمیگم وقتی بهوش اومدی دردی رو حس نمیکنی،درد داری اما میتونی دردش رو تحمل کنی با مسکن دردش کمتر میشه!
تا اینجا وضعیت بچه ها خیلی خوب بوده
پس لطفا بیشتر از قبل مراقب باش.
.به اطرافش نگاه کرد و پرسید
_کوک کجا میریم؟_خرید
_خرید؟
_آره
تو که خونه مونده بودی تمام این چند ماه به زور جلوی خودم رو گرفتم تنها نیام و برای بچه ها
خرید نکنمتهیونگ با ذوق نگاهش کرد
_وایــــی براش هیجان زدم
کمی فکر کرد و ذوقش از بین رفت
_اما ما هیچی از لباس و وسایل بچه نمیدونیم بهتر نیست یه بزرگ تر همراهیمون کنه؟!
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...