با باز کردن چشم هاش با درد سعی داشت
حرف بزنه
_بـ...بچـ...ـه..._بیدار شدی؟
_آ...پـــ...ـا...
_هیش
چیزی نیست!_بـ...بچه هـ...هام...
_سالمن
هر دوشون سالمن حالشون خوبه
بخوای باز گریه کنی باور کن تحمل تو اتاق موندن رو ندارم
باید خوشحال باشی که چیزیشون نشده_الان...الان فـ...فقط بـ...بچه...هـ...ـام بـ...برام مهـ...مهمن
منـ...من...آپـــ...ـاااا نزدیک بو...د...از دستشون بـ...دم.._میدونم...حالشون خوبه
پدرت بیرون از اتاقه
نمیتونست بیاد و تو این وضعیت ببینتت
پس آروم باش و سعی کن بهتر شی_کوک...
_اسمش رو به زبون نیار!
_آپا...نمـ...نمیخوام ببیـ...ببینمش
_نمیذاریم پاش رو اینجا بذاره
نگران نباش_بخاطر اون...نزدیک بود بچه هام ر...رو از دسـ...دست بدم
ســـ...سرم...آه...ســــــرم چــ...چرا گیـ...گیج مـ....میره؟_بخاطر داروهاست چشم هات رو ببند
باید استراحت کنی_آپـ...پا...
اگـــــه دوباره چشـ...چشم هام رو بـ...باز کـ...کنم همه چی در...درست...همه چی درست مـــ...میشه؟
کوک...کـــ.....
.با نگرانی رو به امگاش گفت:
_حالش خوبه؟_فعلا خوابیده
دو روزه استراحت نکردی بهتره بری خونه من کنارشم_مهم نیست
_پسرمون حالش خوبه قرار نیست بلایی سرش بیاد پس برو استراحت کن و برگرد اون به یه آبوجی قوی احتیاج داره!
.
._بهتر نبود اول به حرف هاش گوش میکردی بعد میزدی تو گوشش؟
_پشیمونم اما...وقتی فهمیدم وضعیت تهیونگ چقدر بده عصبی شدم...
نامجون اخم کرد و گفت:
_کجاست؟_خونه...میخوای باهاش حرف بزنی؟
_آره میخوام از زبون خودش بشنوم!
_نام...
_باهاش صحبت میکنم جین
_اما...
_گفتم باهاش حرف میزنم تنها!
نامجون در اتاق رو باز کرد
همه جا تاریک بود مدتی گذشت تا چشم هاش به تاریکی عادت کردکوک پایین تخت تو خودش جمع شده بود
_میخوای زودتر حرف بزنی بگی قضیه چیه؟
_مگه حرف های من برای کسی مهمه؟
قبل از این که حرف هام رو بشنوید همتون بهم پشت کردید!_فعلا لجبازیت رو کنار بذار
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...