سئوجون عصبی طول اتاق رو راه میرفت و با تلفن حرف میزد
چند نفر رو فرستاده بود تا همه جای شهر رو دنبال پسرش بگردننمیتونستن فعلا پای پلیس رو وسط بکشن
اگه پلیس متوجه میشد تمام خبرنگار ها و مردم عادی هم با خبر میشدن!جونگ کوک چه با ماشین و چه پیاده هرجایی که فکر میکرد تهیونگ میتونست بره رو گشته بود
میترسیدن اتفاق بدی براش افتاده باشه
.
._مطمئنم خودش رفته!
_هیونگ چه مشکلی با تهیونگ داری؟؟؟
_جین صدات رو بیار پایین هیون میشنوه
_چه مشکلی دارم؟!روحیه ی بچم رو داغون کرده!
_بچت؟!
لحن کوک سوالی و بی حس بودجین بدون مکث جواب داد
_آره بچم!
من تمام این چند سال بزرگش کردم
همه میتونن حامله شن ولی همه نمیتونن پدر خوبی باشن!کوک این بار با لحن ناراحتی گفت:
_حق نداری راجب تهیونگ اینجوری حرف بزنی هیونگ..._حقیقته
خودش رو اولویت قرار میده و به آدم های اطرافش بی توجه!کلافه چشم هاش رو بست
_اما تهیونگ حالش خوب نیست..._حالش خوب نیست؟!
چند ساله هرچی میگم تنها جوابت همینه!
مگه یونگ فقط بچه ی تهیونگ بود؟!میخواستن باز بحث کنن که با دیدن هیون ساکت شدن
دست های کوچولوش رو محکم مشت کرده بود و با اخم بهشون نگاه میکرد
لبش جلو اومده بود و بغض کرده بود
با دیدن پسرش صدای کلافه و عصبیش بلند شد
_همین رو میخواستی جین؟؟؟؟
من از اون خونه دورش کردم تا از مشکلاتی که داریم دور بمونه اما انگار اینجا هم فرق چندانی با
خونه ی خودم نداره!_حق نداری از اینجا ببریش!
جین جملش رو گفت و بلافاصله صدای پوزخند واضح کوک رو شنید
_هیون،بچه ی من و تهیونگه
ممنون بخاطر لطفی که این چند سال به من و پسرم داشتی اما بهتره دیگه از اینجا بریم!سمت هیون رفت و دستش رو گرفت
بنگچان با ناراحتی سمت کوک رفت و گفت:
_هیونگ...بذار بمونه من مراقبشم داری اذیتش میکنی!هیون انگشت چان رو گرفت و میخواست بهش نزدیک شه
_میخوام پیش چانی بمونم_باید بریم
جین میخواست جلوش رو بگیره اما نامجون اخم کرد و دستش رو گرفت و رو به پسرش گفت:
_چان تو برو تو اتاقت!_چرا جلوم رو گرفتی؟؟؟نباید میذاشتیم هیون رو ببره
چرا نمیذاره هیون تو آرامش باشه؟!_جین نباید همچین حرفی بهش میزدی
شاید ما هیون رو بزرگ کرده باشیم اما تهیونگ آپاشه
خوب یا بد آپاشه
درسته بهونه ی آپاش رو نمیگیره اما مطمئن باش همیشه بهش فکر میکنه
تو رو مثل عموش میدونه نه بیشتر!
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...