part 2

4.1K 467 15
                                    

_عزیزم...تو هنوز به سنی نرسیدی که بخوای حامله شی این خطرناکه...مگه اون همه رویاهای قشنگ نداشتی؟آینده‌ای که ازش حرف می‌زدی چی شد؟تو تازه اول راهی،زندگی فرصت‌های زیادی بهت می‌ده اما... اما بچه؟تو این سن؟

_جین عزیزم بهت گفتم باید آروم...

امگا که از عصبانیت نفس‌نفس می‌زد به تندی رو به همسرش غرید:
_نه نامجون!
این بار دیگه نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم!
من اخطار داده بودم گفته بودم هردوشون هنوز بچه‌ان،یک سال از هم دور بودن و این چند وقت هر روز کنار هم بودن...حتی بیشتر شب‌ها...
چطور تونستید؟!

مکثی کرد سعی داشت کنترلش رو از دست نده دستش رو مشت کرد و بعد با صدایی که به وضوح در تلاش برای حفظ آرامش بود ادامه داد:
_هنوز هیچی مشخص نیست،هنوز نمی‌دونیم چند ماهشه...اصلاً مطمئن نیستیم که بچه‌ای در کار هست یا نه

با شنیدن کلمه‌ی بچه،نگاه تهیونگ لرزید
قلبش محکم تو سینه‌اش کوبید و نگاهش رو به کوک داد،بچه…؟

جین که هنوز شوکه بود با چهره‌ای جدی‌تر از همیشه،مستقیم به تهیونگ خیره شد و پرسید
_از کی؟

_چـ...چـی؟

_خودت خوب می‌دونی منظورم چیه تهیونگ!

از خجالت نفسش رو تو سینه حبس کرد دست هاش ناخودآگاه مشت شدن و لبش رو گاز گرفت هیچ جوابی برای گفتن نداشت

جین که از سکوتش کلافه شده بود این بار نگاهش رو به سمت برادرش داد
_جونگ از کی باهاش...آه حتی نمی‌تونم به زبون بیارم پسره ی احمق!!!!

تهیونگ احساس کرد خون به صورتش هجوم آورد،گرمای شرم در تمام وجودش پیچید و لبش رو بیشتر گاز گرفت کی این موقعیت خجالت‌آور تموم می‌شد؟

جونگ‌کوک با صدایی که چندان مطمئن نبود
جواب داد:
_شاید...دو سه ماهی می‌شه که...

جین نفسش رو با شدت بیرون داد و با حرص نگاهش بین کوک و تهیونگ چرخید انگار  نمی‌خواست باور کنه
_تهیونگ...راست می‌گه؟

_جونگ‌کوک مگه من همه‌ی توضیحات لازم رو بهت نداده بودم؟!

جین با شنیدن صدای همسرش،نگاهش سرشار از خشم و ناباوری شد و قبل از اینکه کوک جوابی بده به سمت نامجون برگشت و با چهره‌ای درهم پرسید:
_چی؟
چی رو توضیح دادی؟

نامجون نفس عمیقی کشید،نگاهش رو از جاده برنداشت و با لحنی جدی گفت:
_مگه خودت نمی‌گفتی ممکنه بینشون اتفاقی بیفته؟دیر یا زود این اتفاق می‌افتاد پس بهتر نبود پیشگیری کنیم؟

جین با بهت نگاهش کرد
لبخند تلخی گوشه‌ی لبش نشست اما عصبانیتش رو نتونست پنهان کنه
_پیشگیری؟!
لحظه‌ای مکث کرد هنوز سعی داشت حرف‌های الفاش رو درک کنه
_پــــیــــشـــگیـــری؟!
اون فقط هفده سالشه نامجون!
با کنایه ادامه داد:
_جناب کیم نامجون حالا موفق شدین؟
این پیشگیری فوق‌العادتون نتیجه داد؟
عصبانیت تو چشم هاش موج می‌زد
نفسش رو با شدت بیرون داد و دوباره به جونگ‌کوک خیره شد
_چند بار بهت گفتم صبر کن بذار به وقتش!
حتی یک سال هم نتونستی تحمل کنی؟!

 𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙Where stories live. Discover now