جین عصبی گفت:
_من نگران خودتم تو به سنی نرسیدی که بخوای باردار شی خطرناکه
مگه اون همه رویاهای قشنگ نداشتی؟
عزیزم تو تازه اول راهی
آخه بچه؟؟؟تو این سن؟!_به همین زودی حرف هام رو یادت رفت ما باید...
از عصبانیت نفس نفس میزد
_نه نه نام(نامجون)این بار راحت ازشون نمیگذرم!
این بار نه
من به همتون اخطار دادم
بهت گفته بودم هر دو سنشون کمه،بیشتر از یک سال از هم دور بودن اما این مدت هر روز کناره همدیگن
حتی بیشتر شب ها کنار هم میخوابیدن!
بهت گفتم همچین اتفاقی میوفته
سعی کرد آروم باشه و کنترلش رو بیشتر از این از دست نده
_هنوز هیچی مشخص نشده
هنوز نمیدونیم بچه...بچه چند ماهست اصلا بچه ای درکار هست یا نه؟با شنیدن کلمه بچه نگاه تهیونگ لرزید و به کوک نگاه کرد
تحمل این همه عذاب رو نداشت
بچه...جین دوباره به عقب برگشت و پرسید
_تهیونگ از کی؟_چـ...چـ...ـی...چی؟
_خودت میدونی منظورم چیه!
از خجالت لبش رو گاز گرفت و نتونست جوابی بده
با نگرفتن جوابی این بار به سمت برادرش برگشت و پرسید
_کوک تو حرف بزن از کی باهاش...تهیونگ از خجالت صورتش قرمز شد
لبش رو بیشتر گاز گرفت
کی این موقعیت خجالت آور تمام میشد؟_شاید دو سه ماهه که...
جین با ناباوری به کوک و بعد به تهیونگ نگاه کرد
_راست میگه؟_کوک مگه من تمام توضیحات لازم رو بهت نداده بودم!؟
جین به سمت نامجون برگشت و با تعجب پرسید
_چی؟چی رو توضیح دادی؟نامجون نگاهش رو دوباره به جاده داد و جواب داد
_مگه خودت نبودی که میگفتی ممکنه بینشون اتفاقی بیوفته؟
دیر یا زود انجامش میدادن پس پیشگیری بهتر نبود؟!_پیشگیری؟
پــــیــــشـــگیـــری؟اون فقط ۱۷ سالشه!
با کنایه حرفش رو ادامه داد
_جناب کیم نامجون حالا موفق آمیز بود این مثلا پیشگیریتون؟!
دوباره به طرف کوک برگشت
_چند بار بهت گفتم بذار به وقتش
حتی یک سال هم نتونستی تحمل کنی؟!کوک با بی شرمی جواب داد
_باور کن من حواسم بود
حتی وقتی تکرارش کردیم بهش قرص دادم
من نمیدونم چطور..._واای باورم نمیشه!!!
انقدر حشرت زده بود بالا؟صدای اعتراض نامجون بالا رفت
_جین!_به فکر همه جاش بودی نه؟!
_من دوستش دارم هیونگ،مشخص نیست؟
ما از بچگی با هم بزرگ شدیم همتون میدونید حسم بهش چیه!نامجون سعی کرد جو رو عوض کنه
_آره میدونیم اما...جین حرفش قطع کرد
_تو مواظب جلوت باش
و ادامه ی حرف نامجون رو خودش کامل کرد
_اما قرار شد حداقلش تا 18 سالگی تهیونگ صبر کنید تا به سن قانونی برسه و بتونیم رابطتون رو به همه اعلام کنیم
حتی اگه 18 سالش هم بود نباید باردار میشد چه برسه به الان
بدنش ضعیفه اون یه امگای مذکره میفهمی؟؟؟

YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...