_صبر کن
_صبر کنم؟؟
صبر کنم که باز هم بهم دروغ بگی؟
صبر کنم تا تو چشم هام زل بزنی و دروغ بگی؟؟؟
تو از عمد باردارم کردی!
یه جوری رفتار نکن انگار هیچی نمیدونینگران بود و دیدن حال آشفته ی امگاش ترسش رو عمیق تر کرد
با صدایی که به سختی قابل شنیدن بود گفت:
_صـ...صبر کن برات توضیـ..._توضیح؟
سال هاست که میدونم
تو بدترین شرایط از زبون خودت شنیدمش!
چون عذاب وجدان داشتی کنارم موندی؟!کوک صورتش رو بالا برد و نگاهش قفل چشم های امگا شد
استرس توان رو از پاهاش گرفته بود
پس فقط میتونست یه جمله رو بهش یاد آوری کنه
_ته...من...من دوست دارم_دوستم داری؟؟؟؟
کوک تو زندگی هر دومون رو نابود کردی!
بغض کرد و چونش لرزید
_وقتی به گذشته فکر میکنم همه چیز برام واضح میشه اون روز...همون روز نحسی که با هم رابطه داشتیم
من بیشتر از همیشه درد داشتم بهت گفتم بس کنی
اما تو...توی عوضی باز هم با حرف هات من رو یه احمق جلوه دادی
همون شب بود که از عمد باردارم کردی آره؟؟؟
مگه من چند سالم بود؟؟؟
چند سالم بود لعنتی؟؟؟
هر روز بدنم با آمپول های مختلف سوراخ میشد
روی زمین نشست و با نفرت به کوک نگاه کرد و ادامه داد
_هر روز دارو و قرص تو حلقم میریختم
هر هفته تو بیمارستان بودم
نـ...نمیگم بچه...هام رو نمیخواستم...
اما هر بار تو بودی
تو بودی که با ترس تنها گذاشتنم تهدیدم میکردی و باعث میشدی بخوام با اون سن کم نگهشون دارم
بخاطر تو و پدرت بچم رو از دست دادم!
بخاطر اون شرکت کوفتیت
بخاطر شماهااا افسردگی بعد از زایمان گرفتم
شیش ماه تمام تو بیمارستان زندانی بودم!
دیگه حتی نمیتونم تو صورت بچم نگاه کنمعصبی تر از قبل از جا بلند شد و کلماتش رو سر کوک فریاد کشید
_چـــــــرا؟؟بهم بگـــــو چـــــــــــــرا همچین بلایی سرم اوردی؟؟؟؟؟
بهم بگو چطور دلت اومد با من همچین کاری کنی..._ته...
_صدام نکن
چون دارم از اسمم متنفر میشــــم
سال ها توی ذهنم از هر زاویه به کاری که باهام کردی نگاه کردم
خیلی بهش فکر کردم
سال هاست تو قلبم نگهش داشتم
وقتی داشتی با هیونگ راجبش حرف میزدی شنیدم
همه چی رو شنیدم و...و متنفر شدمبا وجود بغض تو گلوش حرف زدن هر لحظه سخت تر میشد
_میخواستی به زور کناره خودت نگهم داری؟؟؟کوک به خودش اومد
جلو رفت
سعی کرد دستش رو بگیره اما تهیونگ مخالف کرد
_بهم دست نزن
از اون دست ها متنفرم
از صدات متنفرم
داد زد و با گریه گفت:
_ازت متنفرمکوک آشفته شد
تهیونگ هم شرایط بهتری ازش نداشتهر دوشون گریه میکردن
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...