خمیازه ای کشید و با سردرد بدی به ساعت نگاهی انداهت
5:35 دقیقه ی صبح بود
قصد داشت چشم هاش رو دوباره ببنده که...
با حس گرمایی،به سمت چپش نگاه کرد
سونگمین کنارش چیکار میکرد؟؟؟
اون دو عادت نداشتن کناره هم بخوابن مگه این که...اخم کرد و تکون خورد
با یه دست پتو رو کنار کشید و دست دیگش روی هوا خشک شد و به بدن لختشون نگاه کرد
چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟
دیشب مست بود
و سونگمین...و...؟
تنها یه صحنه ی خیلی کوتاه از گریه هاش به یادش اومد
دوباره...اون دوتا دوباره؟؟؟؟
تنها کاری که اون لحظه به ذهنش رسید چنگ زدن به لباس هاش بود
سریع از روی زمین برشون داشت و پوشید
نمیخواست باز هم به تخت نگاه کنه
نباید دوباره تکرارش میکردن
عصبی از خونه بیرون رفت
این یه خواب بد بود و اون هرچه زودتر باید بیدار میشد!
.
._مهمونی خوشگذشت؟
_آبوجی از الان بگم مست نیستممم!
_امیدوارم!
_قسم میخورم نیستم
_باشه فهمیدم
غذا خوردی؟_آره گرسنه نیستم
آپا کی برمیگرده؟؟_آخرین باری که بهش زنگ زدم گفت سعی میکنه امروز زود برگرده خونه
_پس میرم بخوابم...
_شبت بخیر پسرم
.
.خواب بود که با درد شدیدی چشم هاش رو باز کرد و دهنش برای بهتر نفس کشیدن مثل ماهی باز و بسته شد
تمام بدنش درد میکرد و میلرزید
حس میکرد استخون هاش داشت کِش میومد!
زیر شکمش درد میکرد و عرق کرده بود
ضربان قلبش به شدت تند شده بوداز درد فریادی زد و ترسیده آبوحیش رو صدا کرد
کوک تازه چشم هاش گرم شده بود که با فریادهای دردناک پسرکش،تو خواب و بیداری از روی تخت پایین افتاد و نگران سمت اتاق پا تند کرد
_چی شده هیون؟؟؟هنوز حرفش تمام نشده بود که با رایحه ی غلیظی که فضای اتاق رو پر کرده بود مواجه شد و مکث کرد
پس بلاخر هیتش شروع شده بود؟_آبو...آبوجی دارم...دارم میمیرم من...من...میـ...میمیرم!
کوک دست و پاش رو گم کرده بود
_چیزی نیست الان برات کـــ...کاهنده میارم
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...