از پشت بهش تکیه داده بود و تتوهاش رو لمس میکرد
_خیلی قشنگن_تتوهام؟
_هوم
_فکر میکردم ازشون خوشت نیومده
_خوشم میاد
کوک آروم بدنش رو میشست
_فردا حتما باید بریم پیش هیونگ میگفت میتونیم جنسیت بچه ها رو بفهمیمتهیونگ با خوشحالی لبخندی زد و گفت:
_کوکی،دوست داری دختر باشن یا پسر؟
شاید یکیشون دختر اون یکی پسر نه؟
امگا یا الفا؟کوک هم ذوق کرد
_برام فرقی نداره فقط میخوام سالم باشن تو چی؟
تو چی دوست داری؟تهیونگ لب هاش رو غنچه کرد
_برای من هم فرقی نداره
جونگکوک...فکر میکنی شبیه من میشن یا تو؟
راستش روز های اول با خودم میگفتم کاش هیچ کدومشون امگا نباشه...کوک با تعجب بهش نگاهی کرد و پرسید
_چرا؟_خب چون سخته،امگا بودن سخته!
ولی الان...
الان حس میکنم حداقل یکشون باید امگا باشه....
.
.
.شرمنده گفت:
_باور کن متاسفمجین رو به بقیه کرد و غر زد
_زنگ میزدم میگفتم تهیونگ دارم میام دنبالت بریم بیرون
هزارتا بهونه میورد تا نیاد
دیگه هرچقدر هم زنگ بزنی محلت نمیذارم!_انقدر سر به سرش نذار
سوک ظرف میوه رو به سمت تهیونگ گرفت و گفت:
_بخور عزیزمظرف میوه رو از دستش گرفت و تشکری کرد
نامجون با جدیت گفت:
_فردا حتما با هم میاید کلینیککوک هم تایید کرد
_خودم میارمش این بار اگه قبول نکنه من میدونم و اون...سوک میوه ی بیشتری جلوی تهیونگ گذاشت و گفت:
_همش رو کامل بخور
هیون شیک انقدر تو این مدت زنگ زده و حالت رو پرسیده که به من هم استرس وارد کرده!
و با به صدا در اومدن گوشیش از جا بلند شد تا سمت گوشیش بره
_تهیونگ ببین کی زنگ زده
آپاتهسوک کنارش نشست و گوشی رو به دستش داد
با خوشحالی به گوشی نگاه کرد و با دیدن آپاش دست هاش رو به هم کوبید و گفت:
_آپـــا دلم برات تنگ شده بود_سلام قشنگم من هم همینطور
تهیونگ نمیدونی تو این سه چهار روز پدرت چند بار غر زده که دلش برای تنها پسرش تنگ شدهتهیونگ لبخند دندون نمایی زد
_جدی؟_نه!
آپات رو که میشناسی همه چی رو بزرگ میکنههیون شیک گوشی رو سمت همسرش گرفت تا بتونه با پسرش حرف بزنه
تهیونگ خودش رو لوس کرد
_پس دلت برام تنگ نشده بود آبوجی؟از پشت گوشی به چشم های مظلوم پسرش نگاه کرد و چند بار پلک زد
_ترجیح میدم چیزی نگم!ووبین رو به همه گفت:
_میخواید شرط ببندم دست خودش بود همین الان دست هیون شیک رو میگرفت و بر میگشت پیش پسرش؟
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...