چه فکری کرده بودی جین؟
بشینی بزرگ شدن یکی رو اون هم تو همچین جایی ببینی و راحت ازش بگذری؟؟هر ماه یه پولی بذاری کف دستش؟؟
اون بچه...جوری که نگاهم میکرد...
نه نمیتونست بیشتر از این بهش فکر کنه!
نمیتونست بچه ای داشته باشه
اگه خانواده ی نامجون میفهمیدن چی؟؟
خود نامجون چی؟
قبول میکرد یه بچه با این سن داشته باشن؟اصلا چطور به خانوادش میگفت؟
اطرافیانش اون بچه رو قبول میکردن؟؟
میتونست زندگی خوبی براش بسازه؟؟؟
نه نباید بهش فکر کنی اما...
به ساعت نگاه کرد
تازه ساعت صبح 11 بود
پس نامجون هنوز کلینیک بود؟_الو؟؟
_سلام عزیزم
_سلام...
_صدات چرا گرفتست؟
_چیزی نیست،میگم نامجون...
_جانم؟
_من تقریبا نزدیکم،هنوز کارت تمام نشده؟
_اومدی دنبالم؟
_آره...میخوام بریم بیرون و ناهار رو با هم باشیم
میای؟_چرا که نه؟
فقط نیم ساعت دیگه کارم تمام میشه میخوای بیای داخل منتظر بمونی؟_نه همینجا منتظرت میمونم
_پس سعی میکنم کارم رو زودتر انجام بدم
_باشه...
نیم ساعتی منتظر بود
تمام اون سی دقیقه تو فکر فرو رفته بود و حتی متوجه ی اومدن همسرش نشد
_سلامبه خودش اومد و لبخند زورکی ای زد
_سلام عزیزم خسته نباشی_راستش تعجب کردم که قراره یه دیت داشته باشیم!
_آره...این چند روز هیچ وقتی برای باهم بودن نداشتیم اشکالی نداره با هم ناهار بخوریم؟!
دانشگاه چی میشه؟_مشکلی نیست امروز فقط یه کلاس دارم و اون هم عصره
استارت زد و پرسید
_دانشگاه چطوره میگذره؟_از اونجایی که میدونی آدم رُکیم باید بگم
اونقدری که فکر میکردم خوب نیست!جین از شنیدن حرفش تعجب کرد
_نیست؟!_سروکار داشتن با بچه هایی که تو این سن فقط دنبال خوشگذرونی های زودگذرشونن سخته!
_درک میکنم...

YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...