با دست های لرزون گوشیش رو از تو جیبش بیرون اورد،این هم شانس بود داشت؟!
گوشیش فقط سه درصد شارژ داشت پس مستقیم به نامجون پیام داد
_میدونم جین هیونگ خیلی ازم ناامید شده
اما لطفا تو اینجوری نباش...
آبوجیم خیلی از دست من و کوک عصبانیه داره میره خونشون
یه کاری کن خواهش مـیــکــنـــم
لطفا تو هم بیا...حداقل تو کنارم باش...پیام رو ارسال کرد
میخواست به کوک هم پیام بده که...نبایـــد خاموش میشدی
سرش رو بلند کرد و از آینه ی جلو به صورت آبوجیش نگاه کرد
میتونست عصبانیت رو از تک تک حرکاتش متوجه شه
سئوجون گوشیش رو از جیبِ کتش بیرون اورد و شماره ای رو گرفت
_ووبین،همین الان خودت رو میرسونی خونه!تهیونگ لبش رو بیشتر گاز گرفت و دست هاش رو مشت کرد
زنگ زده بود به آبوجی کوک؟_پس هنوز قضیه رو نمیدونی؟
_ ...
_پسر احمقت تهیونگ رو حامله کرده!!
خجالت زده پدرش رو صدا زد
_آبوجی...به سمتش برگشت و غرید
_نمیخوام صدات رو بشنوم!_ ...
_با تو نبودم
آره همون که شنیدی چیه تعجب کردی؟_...
_خودت میفهمی
_...
_نزدیکی؟
_...
_چند دقیقه دیگه میرسم
امشب تکلیف پسرت رو مشخص میکنی
و بدون حرف دیگه ای گوشی رو قطع کردبعد از گذشت چند دقیقه ی طاقت فرسا رسیدن
تهیونگ قصد اعتراض داشت اما میترسید حرفی بزنه و پدرش رو عصبانی تر از چیزی که هست،کنه
با نگرانی رو به آپاش گفت:
_آپا یه کاری کن آبوجی عصبانیه!یکاری کن خواهش میکنمهیون شیک سکوت کرده بود و به جاش همراه همسرش وارد خونه شد
_سوک؟پسرت کجاست؟_سلام
چه بی خبر،چی شده؟
کلافه پرسید:
_کوک باز چیکار کرده؟!سئوجون عصبی پوزخند زد
_پس به آپاش هم نگفته چه گندی زده؟تهیونگ از احساس شرم کلافه شد و نالید
_آبوجی لطفا..._ساکت!
_کوک چه گندی...
الفا بدون توجه به سوالش داد زد
_کجاست؟؟؟؟پسرت کجاااست!؟؟_اینجام!
خودش بود!
کوک بالای پله ها ایستاده بودسوک هنوز گیج بود پس دوباره سوالش رو پرسید
_چیکار کرده؟
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...