_این هم از سوپر مارکت،هرچی میخوای بردار
مینهو به جیسونگ چشم غره ای رفت و گفت:
_کی بهت گفت جیسونگ هم بیاری؟!_خودم!مشکلی هست؟
_اگه...اگه راحت نیستید میرم!
سمت در خروجی حرکت کرد که هیون بازوش رو گرفت و کشید
_بخوای بری من هم میام_امگاها همشون لوس و چندشن!
هیون با حرص غرید
_دلت میخواد یه ضربه هم به دیک تو بزنم؟
چانگبین دردش رو خوب تجربه کرده میتونی ازش بپرسی!چانگبین با یادآوری دردی که قبلا کشیده بود عصبی گفت:
_میخوای من دقیقا به همون جا ضربه بزنم تا یاد بگیری همچین گوهی نخوری؟_راحت باش!
من که قرار نیس با دیکم کسی رو بُکنم پس
نیازش ندارم_ودففف
_اومدید یه چیزی کوفت کنید،میخواید باز دعوا رو شروع کنید؟؟؟؟
هیون با ذوق رو به سونگمین پرسید
_هرچی بخوام میتونم بخورم؟_آره فقط گاو بازی در نیاااار!
_آم قول نمیدم
_پسره ی...
با وارد شدن زنی همه با خوشحالی بهش سلام کردن
مادر جانگبین بود_سلام پسرم،پس تو دوست جدیدشونی؟
_اومااااا اون دوستمون نیس!
هیون خم شد و احترام گذاشت
_سلام من جئون هیونجین هستم
اصلا بهتون نمیخوره یه پسر به این سن داشته باشید
هنوز هم خیلی زیبایید!_آیگووووو چه پسر خوبی
اصلا خجالت نکش هرچقدر دلت میخواد خوراکی بخورهیون باز هم احترام گذاشت
چانگبین اداش رو در اورد و با لحن بچگونه ای گفت:
_اصلا بهتون نمیخوره یه پسر به این سن داشته باشید بلااا بلااااا بلاااااسونگمین غر زد و گفت:
_مشتری اومده گمشو برو_باشه باباااا
_این هم از برنج،سوسیس هم هست برات بیارم؟
_اینم تو بخور هیونی
_یااااا خیلی زیادن بیاید با هم بخوریم
.
.
.
._میتونی دوست های جدیدت رو به خونه دعوت کنی خودم براتون غذا و کیک درست میکنم
_نمیدونم دعوتشون کنم یا نه...
_نگرانتم هیون...
_من دیگه بزرگ شدم باید وقتی بچه تر بودم نگرانم بودی که نبودی پس خودت رو خسته نکن!
تهیونگ با ناراحتی نگاهش کرد
_هیون....
.
.
._امروز براتون سوپرایز دارم!
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...