part 28

1.3K 140 63
                                    

_این هم از سوپر مارکت،هرچی میخوای بردار

مینهو به جیسونگ چشم غره ای رفت و گفت:
_کی بهت گفت جیسونگ هم بیاری؟!

_خودم!مشکلی هست؟

_اگه...اگه راحت نیستید میرم!

سمت در خروجی حرکت کرد که هیون بازوش رو گرفت و کشید
_بخوای بری من هم میام

_امگاها همشون لوس و چندشن!

هیون با حرص غرید
_دلت میخواد یه ضربه هم به دیک تو بزنم؟
چانگبین دردش رو خوب تجربه کرده میتونی ازش بپرسی!

چانگبین با یادآوری دردی که قبلا کشیده بود عصبی گفت:
_میخوای من دقیقا به همون جا ضربه بزنم تا یاد بگیری همچین گوهی نخوری؟

_راحت باش!
من که قرار نیس با دیکم کسی رو بُکنم پس
نیازش ندارم

_ودففف

_اومدید یه چیزی کوفت کنید،میخواید باز دعوا رو شروع کنید؟؟؟؟

هیون با ذوق رو به سونگمین پرسید
_هرچی بخوام میتونم بخورم؟

_آره فقط گاو بازی در نیاااار!

_آم قول نمیدم

_پسره ی...

با وارد شدن زنی همه با خوشحالی بهش سلام کردن
مادر جانگبین بود

_سلام پسرم،پس تو دوست جدیدشونی؟

_اومااااا اون دوستمون نیس!

هیون خم شد و احترام گذاشت
_سلام من جئون هیونجین هستم
اصلا بهتون نمیخوره یه پسر به این سن داشته باشید
هنوز هم خیلی زیبایید!

_آیگووووو چه پسر خوبی
اصلا خجالت نکش هرچقدر دلت میخواد خوراکی بخور

هیون باز هم احترام گذاشت

چانگبین اداش رو در اورد و با لحن بچگونه ای گفت:
_اصلا بهتون نمیخوره یه پسر به این سن داشته باشید بلااا بلااااا بلااااا

سونگمین غر زد و گفت:
_مشتری اومده گمشو برو

_باشه باباااا

_این هم از برنج،سوسیس هم هست برات بیارم؟

_اینم تو بخور هیونی

_یااااا خیلی زیادن بیاید با هم بخوریم

.
.
.
.

_میتونی دوست های جدیدت رو به خونه دعوت کنی خودم براتون غذا و کیک درست میکنم

_نمیدونم دعوتشون کنم یا نه...

_نگرانتم هیون...

_من دیگه بزرگ شدم باید وقتی بچه تر بودم نگرانم بودی که نبودی پس خودت رو خسته نکن!

تهیونگ با ناراحتی نگاهش کرد
_هیون...

.
.
.
.

_امروز براتون سوپرایز دارم!

 𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙Where stories live. Discover now