با باز کردن چشم هاش از جا بلند شد تا دکتر رو خبر کنه
_نـ...نرو تنـ...ـهـ...ـام نذ...ار...
ایستاد اما برنگشت
با بغض پرسید
_ازم...متـ...متـ...متنفری؟_نه ازت متنفر نیستم فقط ازت ناامید شدم!
چون به هرچیزی که میگفتی تبدیل نمیشی شدی و هر کاری که گفتی نمیکنی رو کردی!چشم هاش رو بست و سکوت کرد
_اصلا به من و پسرت فکر کردی؟
اگه بلایی سرت میومد من چیکار میكردم؟؟؟
میخواستی هیونجین رو تنهایی بزرگ کنم؟!
اگه از دستت میدادم دیگه نمیتونستم زنده بمونم!
خودت خوب میدونستی و دست به همچین کاری زدی!_متـ...متاسفم تنـ...تنهام نذا..ر....رهام نکن کوک تنهام نذار
_گریه نکن
_هیونجین رو ازم نگیر
تنهام نذار خواهش میکنم_گفتم گریه نکن
تمام این مدت فقط دارم گریه هات رو میبینم
نمیتونم گریه هات رو ببینم تمامش کن_پـ...پس رهام نکن و...و بغلم کن...
_من تنهات نمیذارم...میخوای ببخشمت؟شرط داره!
_چـ...چی؟
_با هم بریم پیش یه دکتر باید حالت بهتر شه...
_باشه...فقط...بغلم کن...
_سلام
کوک به سمت آپاش برگشت
_اومدی؟
هیونجین کجاست؟_با آبوجیته تو حیاط بیمارستانن...
تهیونگ از خجالت سرش رو پایین انداخت و به مچ دستش نگاه کرد
سوک بدون این که به روش بیاره نزدیک رفت
لیوانی رو پر از آب میوه کرد و نزدیک به دهنش برد
تهیونگ مکث کرده بود و با بغض به سوک نگاه کرد
_چیزی نیست...اشکالی نداره!
به خانوادت چیزی نگفتیم...لیوان رو بیشتر نزدیک برد تا بتونه راحت تر آب میوه رو بخوره
کنارش روی صندلی نشست و براش میوه پوست کند_درد داری؟
_درد دارم...اما مهم نیست...
کوک با شنیدن صدای گریه ی پسرش سمت در رفت
آبوجیش هیونجین رو بغل گرفته بود و سعی میکرد آرومش کنه
_هرکاری کردم گریش بند نمیاد_من میگیرمش
دلت برام تنگ شده بود کوچولو؟هیون تا تو بغل پدرش رفت آروم گرفت و با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد
کوک خندید و لُپش رو بوسیدبا حس سنگینی نگاهی سرش رو بلند کرد و به تهیونگی که داشت با حسرت به پسرش نگاه میکرد رو به رو شد
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...