part 26

1.5K 154 44
                                    

با باز کردن چشم هاش از جا بلند شد تا دکتر رو خبر کنه

_نـ...نرو تنـ...ـهـ...ـام نذ...ار...

ایستاد اما برنگشت

با بغض پرسید
_ازم...متـ...متـ...متنفری؟

_نه ازت متنفر نیستم فقط ازت ناامید شدم!
چون به هرچیزی که میگفتی تبدیل نمیشی شدی و هر کاری که گفتی نمیکنی رو کردی!

چشم هاش رو بست و سکوت کرد

_اصلا به من و پسرت فکر کردی؟
اگه بلایی سرت میومد من چیکار میكردم؟؟؟
میخواستی هیونجین رو تنهایی بزرگ کنم؟!
اگه از دستت میدادم دیگه نمیتونستم زنده بمونم!
خودت خوب میدونستی و دست به همچین کاری زدی!

_متـ...متاسفم تنـ...تنهام نذا..ر....رهام نکن کوک تنهام نذار

_گریه نکن

_هیونجین رو ازم نگیر
تنهام نذار خواهش میکنم

_گفتم گریه نکن
تمام این مدت فقط دارم گریه هات رو میبینم
نمیتونم گریه هات رو ببینم تمامش کن

_پـ...پس رهام نکن و...و بغلم کن...

_من تنهات نمیذارم...میخوای ببخشمت؟شرط داره!

_چـ...چی؟

_با هم بریم پیش یه دکتر باید حالت بهتر شه...

_باشه...فقط...بغلم کن...

_سلام

کوک به سمت آپاش برگشت
_اومدی؟
هیونجین کجاست؟

_با آبوجیته تو حیاط بیمارستانن...

تهیونگ از خجالت سرش رو پایین انداخت و به مچ دستش نگاه کرد

سوک بدون این که به روش بیاره نزدیک رفت

لیوانی رو پر از آب میوه کرد و نزدیک به دهنش برد

تهیونگ مکث کرده بود و با بغض به سوک نگاه کرد
_چیزی نیست...اشکالی نداره!
به خانوادت چیزی نگفتیم...

لیوان رو بیشتر نزدیک برد تا بتونه راحت تر آب میوه رو بخوره
کنارش روی صندلی نشست و براش میوه پوست کند

_درد داری؟

_درد دارم...اما مهم نیست...

کوک با شنیدن صدای گریه ی پسرش سمت در رفت

آبوجیش هیونجین رو بغل گرفته بود و سعی میکرد آرومش کنه
_هرکاری کردم گریش بند نمیاد

_من میگیرمش
دلت برام تنگ شده بود کوچولو؟

هیون تا تو بغل پدرش رفت آروم گرفت و با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد
کوک خندید و لُپش رو بوسید

با حس سنگینی نگاهی سرش رو بلند کرد و به تهیونگی که داشت با حسرت به پسرش نگاه میکرد رو به رو شد

 𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙Where stories live. Discover now