جین با دیدنش تعجب کرد
_تهیونگ؟اینجا چیکار میکنی؟_....
سکوت کرده بود و حرفی نمیزد
_هنوز این عادتت رو ترک نکردی؟
به کسی گفتی اومدی اینجا؟_نه...
با حرص پرسید
_نگفتی؟؟؟؟_هیونگ...اینجا حرف بزنیم؟!
جین کنار رفت و گذاشت وارد خونه شه
_به کسی نگفتی؟_باید میگفتم؟
هرچی وسیله ی ارتباطی داشتم رو ازم گرفتن...
من دیگه ۱۸ سالمه!
مثل بچه ها باهام رفتار میکنن_موقعیت خوبی برای لجبازی نیست
زنگ میزنم به آپات مطمئنم خیلی نگرانته_میخوای بهش زنگ بزنی؟
باشه پس از اینجا گم میشم و میرم بیرون!_صبر کن ببینم
دستش رو گرفت و کمک کرد روی صندلی بشینه
_نباید سرت رو بندازی پایین و بی خبر بیرون بری
خانوادت نگرانتن
مگه دکتر بهت نگفته بود فقط باید استراحت کنی؟چند بار دیگه باید بری بیمارستان؟!_هیونگ...
با دیدن چشم های اشکیش آهی کشید
_دو دقیقه اشکت در نیاد بذار حرفم رو بزنم_من هیچ خبری ازش ندارم
حتی نمیدونم دادگاهش چطور پیش میره
بیشتر از دو هفتست ازش خبر ندارم
من...من..._این تو نبودی که میگفتی حتی نمیخوای اسمش رو بشنوی؟
_کاش انقدر بی رحم نبودی!
_صبر کن
_ولم کن
گفتم دستم رو ول کن میخوام برم
چرا یه جوری رفتار میکنی انگار این وسط فقط من مقصرم؟هممون مقصریم تو هم ولش کردی!
این که میخوام خبری ازش بشنوم انقدر سخته؟
اون جفتمه...جفت منه!
فکر میکنی یکی دیگه جای من بود دیگه خبری ازش میگرفت؟!
اگه همچین عکس هایی از نامجون میدیدی چیکار میکردی؟؟
اگه متوجه میشدی یکی دیگه به جز تو از جفتت حاملست چی فکر میکردی؟
میخوام بدونم...
من نمیتونم بدون اون زندگی کنم این مدت فقط نفس کشیدم
چرا هیچکس درکم نمیکنه؟_آروم باش درکت میکنم...اما بذار زنگ بزنم به آپات
فقط خبر میدم که اینجایی بعدش هرچی میدونم رو بهت میگم
اینجوری نگاهم نکن گفتم کامل همه چی رو تعریف میکنم!بلاخره قبول کرد و منتظر موند
.
._وقتی زنگ زدم به آپات نگرانت شده بود حتی میخواست به پلیس زنگ بزنه!
تو که میدونی بیشتر از همیشه نگرانتن مخصوصا تو این شرایط
باید زودتر بری خونه!_برام مهم نیست!
_تهیونگ!!!
_بهم بگو تو قول دادی
YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...