part 35

1.1K 128 48
                                    

با دلتنگی به صورتش نگاه کرد

چشمش به زخمِ روی ابروش افتاد

کمی سرجاش تکون خورد و بالا تر رفت

همون جای زخم رو بوسید میخواست دوباره دراز بکشه
اما...
تو همون حالت خیره به لب هاش شد

بیشتر از این طولش نداد و لبش رو روی لب های هیونگش گذاشت و آروم بوسید!

تصمیم داشت یه بوسه ی کوتاه باشه و سریع از جاش بلند شه

اما انگار طعم لب هاش باعث میشد بیشتر بخواد

لحظه ای به خودش اومد و سریع از روی تخت بلند شد
با استرس اتاق رو ترک کرد
بدنش میلرزید و نفس کشیدن از یادش رفته بود

تو آشپزخونه عصبی راه میرفت و پوست گوشه ی ناخن هاش رو میکند!

حرف های سونگمین یادش اومد

نکنه این آزار جنسی حساب میشد؟
چه غلطی کرده بود؟
هیونگش؟؟
نکنه بیدار شده بود؟؟؟

_سلام

از جاش پرید و هینی کشید
_آپااا؟؟؟ترسوندیم

تهیونگ اخمی کرد
_نگو کل شب رو تنها بودی

_نه...هیونگ پیشم بود

_جدی؟
الان کجاست؟؟

_هنوز خوابه...

_حتما خیلی خستست

_پس آبوجی کی میاد؟؟

_کارش طول میکشه احتمالا امروز نتونه به سئول
برگرده

با خستگی سمت اتاقش رفت و هیون دنبالش راه افتاد

_پس آجوما کجاست؟؟

_دخترش بهش احتیاج داره
بهش گفتم فقط ظهرها دو سه ساعت بیاد غذا درست میکنه و بره

_آها...

_گرسنه ای؟
خودم برات صبحانه درست میکنم

_خسته ای خودم یه چیزی درست میکنم میای با هم صبحانه بخوریم؟؟

_آره یه دوش میگیرم با هم غذا میخوریم

بعد از دوشی که گرفت به سمت اتاق پسرش رفت و در اتاق رو زد و وارد شد
بنگچان بیدار شده بود و روی تخت نشسته بود

_صبحت بخیر
هیون صبحانه درست کرده،میای با هم بخوریم؟؟

_صبح تو هم بخیر هیونگ،آره الان میام...

.
.

تهیونگ چند دقیقه ای رو کنارشون نشست
اما چون خسته بود زودتر بلند شد تا بره و بیشتر استراحت کنه

هیون با استرس لبش رو گاز گرفت و نتونست بیشتر از این سکوت کنه
_ماموریت چقدر طول میکشه؟؟

_نمیدونم
احتمالا طولانی ترین ماموریتم باشه

_جدی؟
هــــیــــونــــگ مگه چه ماموریتیه که این همه سال طول کشیده؟؟؟

 𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙Where stories live. Discover now