با دلتنگی به صورتش نگاه کرد
چشمش به زخمِ روی ابروش افتاد
کمی سرجاش تکون خورد و بالا تر رفت
همون جای زخم رو بوسید میخواست دوباره دراز بکشه
اما...
تو همون حالت خیره به لب هاش شدبیشتر از این طولش نداد و لبش رو روی لب های هیونگش گذاشت و آروم بوسید!
تصمیم داشت یه بوسه ی کوتاه باشه و سریع از جاش بلند شه
اما انگار طعم لب هاش باعث میشد بیشتر بخواد
لحظه ای به خودش اومد و سریع از روی تخت بلند شد
با استرس اتاق رو ترک کرد
بدنش میلرزید و نفس کشیدن از یادش رفته بودتو آشپزخونه عصبی راه میرفت و پوست گوشه ی ناخن هاش رو میکند!
حرف های سونگمین یادش اومد
نکنه این آزار جنسی حساب میشد؟
چه غلطی کرده بود؟
هیونگش؟؟
نکنه بیدار شده بود؟؟؟_سلام
از جاش پرید و هینی کشید
_آپااا؟؟؟ترسوندیمتهیونگ اخمی کرد
_نگو کل شب رو تنها بودی_نه...هیونگ پیشم بود
_جدی؟
الان کجاست؟؟_هنوز خوابه...
_حتما خیلی خستست
_پس آبوجی کی میاد؟؟
_کارش طول میکشه احتمالا امروز نتونه به سئول
برگردهبا خستگی سمت اتاقش رفت و هیون دنبالش راه افتاد
_پس آجوما کجاست؟؟
_دخترش بهش احتیاج داره
بهش گفتم فقط ظهرها دو سه ساعت بیاد غذا درست میکنه و بره_آها...
_گرسنه ای؟
خودم برات صبحانه درست میکنم_خسته ای خودم یه چیزی درست میکنم میای با هم صبحانه بخوریم؟؟
_آره یه دوش میگیرم با هم غذا میخوریم
بعد از دوشی که گرفت به سمت اتاق پسرش رفت و در اتاق رو زد و وارد شد
بنگچان بیدار شده بود و روی تخت نشسته بود_صبحت بخیر
هیون صبحانه درست کرده،میای با هم بخوریم؟؟_صبح تو هم بخیر هیونگ،آره الان میام...
.
.تهیونگ چند دقیقه ای رو کنارشون نشست
اما چون خسته بود زودتر بلند شد تا بره و بیشتر استراحت کنههیون با استرس لبش رو گاز گرفت و نتونست بیشتر از این سکوت کنه
_ماموریت چقدر طول میکشه؟؟_نمیدونم
احتمالا طولانی ترین ماموریتم باشه_جدی؟
هــــیــــونــــگ مگه چه ماموریتیه که این همه سال طول کشیده؟؟؟

YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...