part 47

1K 197 170
                                    

سکوت سنگینی فضا رو پر کرده بود
نمیدونست کجاست و همین میترسوندش

_مردن درد داره؟

با شنیدن صدای آشنایی برگشت اما چیزی که دید نفسش رو بند آورد

_هیون؟
یه بدن سوخته جلوی روش ایستاده بود زنده، ولی...نابود شده

_به نظرت سوختن بیشتر درد داره یا تیر خوردن؟

با دیدن سوختگی های شدید روی بدنش خشکش زده بود

_من خیلی درد کشیدم...
_خیلی ترسیدم...
_خیلی تنها بودم...
جسم سوخته نزدیکش شد،بوی گوشت سوخته حالش رو بهم‌میزد
جسم سوخته ی الفا تو صورتش فریاد زد
_ تو باعث شدی بمیرم!

با ترس صداش زد
_چا...چانگبین...

با صدای فریادی،هر دو با ترس از خواب بیدار شدن

_صدای هیون بود؟؟

تهیونگ نگران روی تخت نشست و گفت:
_میرم ببینم چه خبره
با قدم های سریع به سمت اتاق پسرش قدم برداشت
لامپ اتاق رو روشن کرد هیون درحالی که خیس از عرق بود،تو خواب تکون میخورد و فریاد میزد

_ بیدار شو،هیون؟چشم هات رو باز کن پسرم؟؟؟

_نه نـــــه من نکشتمش من نــــکـــشـــتــمــــش

_هیونــی آپا اینجاست

_آپــــاااا

خم شد و محکم پدرش بغلش کرد

_نترس عزیزم،نترس زندگیم

هیون سعی داشت حرف بزنه و بگه چی دیده ولی گریه بهش محلت حرف زدن نمیداد

_دیگه تموم شد هیش زندگیِ من آروم باش آپا اینجاست
اشک های پسرکش رو پاک کرد دستش رو،روی پیشونیش گذاشت
_چقدر داغی،نکنه مریض شدی؟؟گریه نکن خیلی گریه کردی هیون بس کن خودت رو نابود میکنی
فقط یه خواب بد بود که تموم شد

_میـ...میترسم...

_میخوای امشب رو پیش من و آبوجی بخوابی؟؟
با نگرفتن جوابی بهش کمک کرد تا از روی تخت بلند شه

الفا نگران به پسرش نگاه کرد
_حالش خوبه؟؟

تهیونگ با ناراحتی بهش نگاه کرد و جواب داد
_فکر کنم مریض شده بدنش داغه

_میخوای ببریمش بیمارستان؟؟؟

_بهش قرص میدم اگه تا فردا خوب نشد میبرمش

_بیا پیش آبوجی
کوک بدن لرزون پسرش رو به آغوش کشید
_میدونی چند وقته بغل من نخوابیدی وروجک!؟
با اخم به صورت خیس پسرش نگاه کرد و چیزی نگفت

تهیونگ با یه ظرف بزرگِ آب و چند تا حوله به سمت پسرش رفت
_هیون بلند شو قرصت رو بخور تا بهترشی
بلند شو پسرم

 𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙حيث تعيش القصص. اكتشف الآن