سکوت سنگینی فضا رو پر کرده بود
نمیدونست کجاست و همین میترسوندش_مردن درد داره؟
با شنیدن صدای آشنایی برگشت اما چیزی که دید نفسش رو بند آورد
_هیون؟
یه بدن سوخته جلوی روش ایستاده بود زنده، ولی...نابود شده_به نظرت سوختن بیشتر درد داره یا تیر خوردن؟
با دیدن سوختگی های شدید روی بدنش خشکش زده بود
_من خیلی درد کشیدم...
_خیلی ترسیدم...
_خیلی تنها بودم...
جسم سوخته نزدیکش شد،بوی گوشت سوخته حالش رو بهممیزد
جسم سوخته ی الفا تو صورتش فریاد زد
_ تو باعث شدی بمیرم!با ترس صداش زد
_چا...چانگبین...با صدای فریادی،هر دو با ترس از خواب بیدار شدن
_صدای هیون بود؟؟
تهیونگ نگران روی تخت نشست و گفت:
_میرم ببینم چه خبره
با قدم های سریع به سمت اتاق پسرش قدم برداشت
لامپ اتاق رو روشن کرد هیون درحالی که خیس از عرق بود،تو خواب تکون میخورد و فریاد میزد_ بیدار شو،هیون؟چشم هات رو باز کن پسرم؟؟؟
_نه نـــــه من نکشتمش من نــــکـــشـــتــمــــش
_هیونــی آپا اینجاست
_آپــــاااا
خم شد و محکم پدرش بغلش کرد
_نترس عزیزم،نترس زندگیم
هیون سعی داشت حرف بزنه و بگه چی دیده ولی گریه بهش محلت حرف زدن نمیداد
_دیگه تموم شد هیش زندگیِ من آروم باش آپا اینجاست
اشک های پسرکش رو پاک کرد دستش رو،روی پیشونیش گذاشت
_چقدر داغی،نکنه مریض شدی؟؟گریه نکن خیلی گریه کردی هیون بس کن خودت رو نابود میکنی
فقط یه خواب بد بود که تموم شد_میـ...میترسم...
_میخوای امشب رو پیش من و آبوجی بخوابی؟؟
با نگرفتن جوابی بهش کمک کرد تا از روی تخت بلند شهالفا نگران به پسرش نگاه کرد
_حالش خوبه؟؟تهیونگ با ناراحتی بهش نگاه کرد و جواب داد
_فکر کنم مریض شده بدنش داغه_میخوای ببریمش بیمارستان؟؟؟
_بهش قرص میدم اگه تا فردا خوب نشد میبرمش
_بیا پیش آبوجی
کوک بدن لرزون پسرش رو به آغوش کشید
_میدونی چند وقته بغل من نخوابیدی وروجک!؟
با اخم به صورت خیس پسرش نگاه کرد و چیزی نگفتتهیونگ با یه ظرف بزرگِ آب و چند تا حوله به سمت پسرش رفت
_هیون بلند شو قرصت رو بخور تا بهترشی
بلند شو پسرم

أنت تقرأ
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
أدب الهواةبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...