هوووررراااا بالاخره رسیدم. دانشکده معماری!!!! ولی چقدر بزرگه ها. گم نشم خوبه. چقدر ساختمونش قدیمیه.
حواسم به ساختمون و این که الان کجا باید برم بود که یهو خوردم به یه پسره و ساکم از دستم افتاد.
کیت:"آخ آخ ببخشید اصلا حواسم نبود."
پسر:" دانشجوهای معماری همینجورین بیشتر از اطرافشون به ساخنمونا دقت میکنن."
و دولا شد و ساکمو از رو زمین ورداشت.
یه لبخند کوچولو زدم و ساکمو ازش گرفتم و راه افتادم که یهو گفت:
"میدونی کجا باید بری؟؟؟"
کیت:"بله میدونم مرسی."
اما راستش نمیدونستم ولی بالاخره پیدا میکنم دیگه.
درو باز کردمو وارد ساختمون شدم. از یه دختره پرسیدم:
"سلام ببخشید من تازه اومدم کجا باید برم؟؟"
دختر:"باید بری طبقه بالا سمت راست اونجا یه در سفید رنگ هست برو تو و ازشون بپرس اتاقت کجاس."
کیت:"ممنون....... ؟؟"
دختر:"اسمم نیکوله."
کیت:"ممنون نیکول. منم کیت ام.بعدا میبینمت."
نیکول:"حتما فعلا بای بای"
کیت:"بای"
از پله ها رفتم بالا و پیچیدم سمت راست. خب اینم از در سفید رنگ. در زدم......یه آقایی گفت بفرمایید. درو باز کردمو رفتم تو. واااه چه اتاقی!!! قدیمی در حد فسیل و پر از پرونده و برگه و این جور چیزا با یه میز و صندلی وسطش. وقتی به آقاهه نگاه کردم یه لحظه ترسیدم آخه خیلی خشن داشت نگام میکرد. وقتی بهش گفتم دانشجوی جدیدم گفت:
"پروندتو ببینم."
پروندم رو بهش دادم. یه نگاه بهش انداخت بعد یه نگاه به من انداخت. ای بابا این چرا اینقدر نگا نگا میکنه خب زود بگو کجا باید برم دیگه آدمو سکته میدی.
آقا:"اتاقت طبقه سوم شماره 5 هستش و کلاساتم روز های فرده. در مورد قوانینم که دیگه خودت باید بدونی.
قوانین کلاسم استادت بهت میگه. کلاساتم از اول هفته شروع میشه. بیا اینم پروندت. خوش اومدی."
کیت:"ممنون"
اینو گفتمو پرونمو گرفتمو اومدم بیرون. واه واه چقدر حرف زد من موندم فکش نیوفتاد اه اه.......................
سلام به همگی
این داستان رو خودم نوشتم و اینم آدرس اینستاگرامم هستش.....
Mycollegelife_fanfic
اگر خواستید فالو کنید لطفا
ممنون ^_^
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...