صبح با صدای لوک از خواب بیدار شدم....
" بچه ها !!!!....بلند شید....هزارتا کار داریم...."
به زور بلند شدم و رفتم تو هال....با چشم های نیمه باز گفتم:
" سلام...صبح بخیر....چرا هزارتا کار داریم ؟؟؟؟...."
ل:" چون هزارتا کار داریم...."
ک:" ممنونم متشکر....کاملا متوجه شدم چرا....."
لوک خندید....همون موقع بقیه بچه ها هم در حالت نیمه خواب اومدن تو هال....مکس همینجوری صاف رفت و خودشو انداخت رو کاناپه و دوباره خوابید.....کریس هم تکیه داده بود به دیوار و دهنشو یه متر و نیم باز کرده بود داشت خمیازه میکشید.....زک هم خیلی شیک اومد و دستاشو انداخت دور من و دوباره خوابید....نیکول هم که نزدیک بود از شدت هوشیاری بره تو کابینت آشپزخونه....
لوک:" به به !!!!...چه شاگرد های سحرخیزی دارم من !!!!!....."
یه ذره به ما نگاه کرد و بعد رفت از تو آشپزخونه دو تا در قابلمه برداشت و اومد تو هال.....هرکدوم از در ها رو تو یه دستش گرفت و محکم زدشون به هم....!!!!....
مکس همچین پرید که از روی کاناپه پرت شد پایین....زک هم یه دفعه پرید و صاف درحالیکه عین گیج و منگ ها هی دور و برشو نگاه میکرد وایساد....
مکس درحالیکه که داشت به زور خودشو از روی زمین جمع میکرد گفت:
" ای بابا استاد !!!!..این چه کاریه ؟؟؟!!!...."
من از شدت خنده کبود شده بودم....لوک با خنده گفت:
" تا شما باشید که وقتی بهتون میگم بلند شید , همون موقع بلند شید...."
م:" آخ آخ آخ....شکر خوردیم...."
ل:" DD-: ...خیلی خب ....حالا حاضر شید بریم برای صبحونه....بدویید ببینم...."☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
یه ساعت بعد هممون صبحونه خورده و حاضر و آماده سوار ون شدیم و گشت شهریمون شروع شد....در طول چهار ساعت بعدی ما کلیسای ساگرادا فمیلیا , آرک تریومف , میدان کلمبوس و پارک گوئل رو دیدیم....بعد از ناهار هم رفتیم به دیدن فواره های جادویی مونجوییک....من که دیگه نمیتونستم قدم از قدم بردارم....همینطور که داشتیم فواره ها رو میدیم دست زک رو گرفتم و بهش گفتم:
" زک !!!!...."
ز:" جانم ؟؟؟...."
ک:" کولم کن !!!!....."
ز:" جان ؟؟؟!!!!....."
ک:" اااا خب کولم کن دیگه....خسته شدم...."
زک خندید و گفت:
" خخخخخ....امر دیگه ؟؟؟...."
ک:" نه فعلا کار دیگه ای ندارم...مرسی...."
ز:" ای بچه پررو...!!!....خیلی خب....بیا بالا ببینم...."
ک:" آخ جون !!!....مرسی...راستی..بچه پررو هم خودتی...."
ز:" خخخخ DD-: ...باشه بابا.....بیا...."♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
رفتم و رو شونه زک نشستم....اونم پاهامو گرفت دستشو شروع کرد راه رفتن ( ماشالله قدرت بدنی !!!!.....O_o...)... لوک وقتی ما رو دید با چشم های از حدقه دراومده گفت:
" بچه ها !!!؟؟؟....چیکار میکنید ؟؟؟!!!؟؟؟؟....."
ز:" خخخخخ...هیچی...خسته شده بود...گفت کولش کنم...."
مکس:" دیوانه اید به خدا !!!!...."
نیکول:" ههههه...خیلیم خوبه....کریس...بدو ببینم...."
کریس:" بلللهه ؟؟!!!!؟؟؟....."
ن:" منم کول میخوام !!!!....."
کریس:" خخخخ DD-: ....نگاه کناااا...!!!...باشه بابا....بیا...."
و به این ترتیب نیکول هم رفت رو کول کریس....
مکس به لوک گفت:
" استاد !!!....میخوایید منم شما رو کول کنم ؟؟؟....."
همه زدیم زیر خنده.....من که از شدت خنده نزدیک بود از رو کول زک بیوفتم پایین.....لوک با خنده گفت:
" از دست شما ها !!!!!......"
یه ساعت بعد بازدیدمون تموم شد و رفتیم شام بخوریم.....طبق معمول تا غذا ها حاضر میشدن شروع کردیم مسخره بازی درآوردن....
زک:" آخ آخ آخ....مکس !!!....بیا یه ذره شونمو بمال....."
م:" به من چه....میخواستی عشقتو کول نکنی....."
کیت:" نگاه کناااا....حالا من یه ربع بیشتر رو کول این نبودم...!!!!...."
ز:" خخخخخ....نه بابا....شوخی میکنیم...تو ناراحت نشو خوشگل من....."
ک:" DDD-: ..."
ز:" ولی کرایه ام رو باید بدی....."
ک:" کرایه ات چیه ؟؟؟؟...."
ز:" دو دانه بوس.....یکی رو این لپ...یکی هم رو اون لپ...."
ک:" اگه ندم چی ؟؟؟...."
ز:" خب من ناراحت میشم ): ....."
و بعدم لب پایینشو داد بیرون و چشم هاشو گرد کرد.....
ک:" این کارو انجام نده....ازت خواهش میکنم...."
واااای!!!!... من دربرابر این صورت نمیتونم مقاومت کنم خب....اینم نقطه ضعف پیدا کرده هاااا....!!!!!.....
خم شدم سمتش و تندی دو تا بوسش کردم.....
ک:" مرسی بابت سواری...."
دستشو انداخت دورم و چسبوندم به خودش...منم سرمو گذاشتم رو شونش....سرشو آورد نزدیک و در گوشم گفت:
" آخه تو عشق منی خانومی.....به تو سواری ندم به کی بدم ؟؟؟....."
خندیدم و بهش نگاه کردم....
مکس:" چرا شما باید دقیقا موقع شام و ناهار رمانتیک بازیتون بگیره ؟؟؟؟....خب من اشتهام کور میشه....!!!!...•﹏•...."
ز:" گاو...!!!... "
م:" مرغ عشق...!!!..."
ز:" الاغ....!!!..."
م:" کبوتر عاشق...!!!....."
ز:" بز....!!!!....."
لوک:" ای بابا....بچه ها !!!.... خل شدید ؟؟؟...."
همه زدیم زیر خنده....همون موقع گارسون غذا ها رو آورد و شروع کردیم خوردن.....◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇
سلام سلام...!!!...
مکس DD-:
نظر؟؟؟؟
YOU ARE READING
My College Life
Fanfictionچشماش پر از اشک شده بود.....دهنم باز مونده بود.....فکر نمیکردم اینقدر حرف هام براش مهم باشه....فکر نمیکردم اینقدر احساسم نسبت بهش براش مهم باشه.....همونجا وایساده بودیم.....هر دو ساکت....صدای باد که توی شاخه های درخت ها میپیچید و برگ های پاییزی رو ت...