Chapter 37

179 34 5
                                    


کیت:" خوبید ؟؟؟...."
لوک:" آره....خوبم....یعنی....."
چند لحظه هیچی نگفت.....بعد گفت:
" کیت !!...."
کیت:" بله ؟؟..."
لوک:" میدونی....تو زندگی آدم ها یه چیزهایی هستش که نمیشه به هیچکس گفتشون....یه چیزهایی که رو شونه آدم سنگینی میکنند...."
بعدم روشو کرد به من و گفت:
" خیلی وقته که میخوام با یه نفر حرف بزنم....چون دیگه از اینکه اینارو تو خودم نگه دارم خسته شدم....خسته شدم از بس تظاهر کردم....از بس گفتم برام مهم نیست اما بود.....کیت....میتونم حرف هامو به تو بزنم؟؟؟...."
بهش نگاه کردم....تا حالا هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش....اینجوری درمونده و.....تنها....هیچ وقت فکر نمیکردم پشت اون صورت شاد و پرانرژی اینقدر تنهایی باشه....دستمو گذاشتم رو دستش....سرشو آورد بالا....لبخند زدم و گفتم:
" البته که میتونی...."
یه نفس عمیق کشید و گفت:
" حدود دو سال پیش یکی وارد زندگی من شد و تمامشو نابود کرد....تمامشو.....یکی که من بیشتر از جونم دوستش داشتم....یکی که حاضر بودم غرورمو بخاطرش بشکنم....یکی که فکر میکردم دوستم داره ولی..........ولی اون فقط خودشو دوست داشت.....فقط خودشو.....و اینو وقتی فهمیدم که یه دفعه سر یه چیز پیش پا افتاده ولم کرد....وقتی فهمیدم که دو روز پشت در آپارتمانش نشستم و آخرم سرایدار بهم گفت که ماشین لوکس و ویلای اشرافی رو به من که حاضر بودم براش هرکاری بکنم ترجیح داده.....
میدونی...من بعد از اون نابود شدم....کارمو از دست دادم....ماشینمو....خونمو....همه چیمو....هر شب اینقدر مست میکردم که به زور از تو بار پرتم میکردن بیرون.......باورت میشه ؟؟؟....باورت میشه اونی که با کت و شلوار میاد سر کلاس و بهت درس میده یه بار تو پارک خوابیده ؟؟؟......
بعد از ده ماه تصمیم گرفتم دوباره از اول شروع کنم....الکل رو ترک کردم.... تو همین کالجی که تو داری درس میخونی دوباره شروع به تدریس کردم.....کم کم همه چیزمو دوباره بدست آوردم.....ولی میدونی....هنوز از اینکه دوباره اتفاق بیوفته میترسم....مخصوصا که....."
ساکت شد.....من هنوز تو شوک بودم....دهنم باز مونده بود.....واقعا فکر نمیکردم کسی بتونه یکیو اینقدر دوست داشته باشه.....یه دفعه سرشو چرخوند....بهم نگاه کرد و گفت:
" مخصوصا که الان امکان اینکه دوباره اتفاق بیوفته زیاده...."
انگار یه سطل آب یخ ریختن روم.....با تعجب بهش نگاه کردم....تو چشماش محبت موج میزد....
لوک:" میدونم اشتباهه ولی.....عشق رو نمیشه کنترل کرد....باور کن سعی کردم ولی نمیشه...."
دستمو گرفت و گفت:
" کیت من دوستت دارم....!!..."

♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡

سلااام همگی....
اینم از قسمت آخر فصل دو.. .فصل سه رو هم فردا شروع میکنم.....
خب نظر ؟؟؟؟

My College LifeWhere stories live. Discover now